زاده ٔ مریخلغتنامه دهخدازاده ٔ مریخ . [ دَ / دِ ی ِ م ِرْ ری ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کودک بدبخت . خونریز. (از آنندراج ). || کنایه از آهن است . (برهان قاطع) (آنندراج ). و رجوع به زاده شود.
پردیس جادهکنار،پارک جادهکنارroadside parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی در کنار جاده، غالباً در فضایی روستایی، برای استراحت و تفریح گردشگران و مسافران
جودةلغتنامه دهخداجودة. [ ج َ دَ] (ع مص ) جَیِّد کردن . کار نیک کردن . || چیزی جید آوردن . || نیکو گفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تندرو گردیدن و رائع گشتن اسب . (اقرب الموارد). || یک بار تشنه شدن . || (اِ) پینکی . (منتهی الارب ).
زادهلغتنامه دهخدازاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد . (برهان ) (آنندراج ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) : چه گوئید گفتا که : آزاده ای بسختی همی پ
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م ِرْ ری ] (اِخ ) نام ستاره ٔ فلک پنجم از ستاره های خُنَّس و آن را بهرام نیز گویند، منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است . (منتهی الارب ). کوکبی است از جمله ٔ سبعه ٔ سیاره و در آسمان پنجم می باشد. (برهان ). ستاره ای است از خنس ، گویند سبب تسمیه ٔ آن سرعت سی
زادهلغتنامه دهخدازاده . [ دَ ] (اِخ ) اخلاطی ازمشایخ صوفیه . ابن بطوطه آرد: میر عزالدین بن احمد رفاعی را بهمراهی زاده ٔ اخلاطی که از کبار مشایخ بود دیدم . همراه اخلاطی صد تن درویش قلندر [ موَله ] بودند و همه در خیمه هائی که بدستور حاکم شهر [ عمر یک فرزند سلطان محمدبن آبدین ] برای ایشان برپا ش
زادهلغتنامه دهخدازاده . [ دَ ] (اِخ ) از مشایخ شهر قریم [ کریمه ]است ابن بطوطه آرد: چون بطرف شهر قریم عزیمت کردم [تلکتمور ] که از طرف سلطان محمد اوزبک خان حاکم آن شهر بود یکی از خدمتکاران را با سعدالدین امام شهر به استقبال من فرستاد من بخانقاه شیخ شهر، زاده ٔ خراسانی وارد شدم این شیخ مرتبتی ب
زادهلغتنامه دهخدازاده . [ دَ ] (اِخ ) شیخ زاده ٔ خراسانی . ابن بطوطه آرد: شاه ابواسحاق شیخ زاده ٔ خراسانی را که برسالت از طرف پادشاه هرات نزد وی [ به شیراز ] آمده بوده هفتاد هزار دینار عطا کرد و محرک وی در این بخشش رقابت با پادشاه هند بود. (رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج <span class="hl" dir="ltr
زادهفرهنگ فارسی عمید۱. زاییده؛ زاییدهشده.۲. (اسم) فرزند: ◻︎ بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغ آراسته (فردوسی: ۷/۸۰).۳. فرزند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمیزاده، امامزاده، بزرگزاده، پرستارزاده، گدازاده، ◻︎ به ناپاکزاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سفید (فردوسی: لغتنامه: زاده).
زادهلغتنامه دهخدازاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد . (برهان ) (آنندراج ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) : چه گوئید گفتا که : آزاده ای بسختی همی پ
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) ابوالخیر احمد افندی . از علمای زمان سلطان محمودخان اول پادشاه عثمانیست و فرزند قاضی عسکر مصطفی افندی داماد شیخ الاسلام منقاری زاده یحیی افندی . وی به سال 1076 هَ . ق . در استانبول متولد شده است و پس از اتمام دوره ٔ م
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) فیض الدین افندی . از علمائی است که در دوران سلطنت سلطان عثمان خان ثالث مسند شیخ الاسلامی یافته است وی پسر دامادزاده ابوالخیرافندی است . وی به سال 1112 هَ . ق . در بروسه تولد یافت و پس از تحصیل علوم و اتمام مدارس زمان
داه زادهلغتنامه دهخداداه زاده . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) کنیززاده . غیر نژاده و بی اصل . مقابل شاهزاده ، نژاده و اصیل : شاهزاده بوی چو داری مال داه زاده شوی چو بد شد حال .سنائی .
دباغ زادهلغتنامه دهخدادباغ زاده . [ دَب ْ با دَ ] (اِخ ) محمد افندی . از شیخ الاسلامان دولت عثمانی و فرزند شیخ محمود افندی است .به سال 1044 هَ . ق . درگذشته است . (قاموس الاعلام ).
دخترزادهلغتنامه دهخدادخترزاده . [ دُ ت َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) ولیده . (السامی ). پسر دختر.دختر دختر. (یادداشت مؤلف ). فرزند دختری خواه مادینه یا نرینه . نواده ٔ دختری خواه پسر باشد یا دختر.