زاجرلغتنامه دهخدازاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) ابن الصّلت طاحی محدث است و بخاری در تاریخ کبیر [ الکنی ] ترجمه ٔ او را آورده است . (تاج العروس ). ابن قتیبه حدیثی از وی نقل کرده است . (عیو
زاجرلغتنامه دهخدازاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) ابن الهیثم ، محدث است و بخاری در کتاب کنی ترجمه ٔ وی را آورده است . (تاج العروس ).
زاجرلغتنامه دهخدازاجر.[ ج ِ ] (ع ص ) منعکننده . بازدارنده ٔ از کاری . (دهار)(آنندراج ) (اقرب الموارد). || زاجر قلبی در اصطلاح صوفیه ، واعظ و زنهاردهنده ٔ حق و خواننده بسوی خدا ا
زَّاجِرَاتِفرهنگ واژگان قرآنبازدارندگان (اسم فاعل از "زجر"يعني کسي را با تهديد به مذمت و يا کتک ، از کاري و يا راهي منصرف کني . )
زاجفرهنگ انتشارات معین[ معر. ] (اِ.) معرب زاگ ؛ جسمی است معدنی و بلوری شکل به رنگ های سفید، کبود، سبز، سیاه ، که مزة آن شیرین و قابض است و معمولاً در آب حل می شود.
ابویعقوبلغتنامه دهخداابویعقوب . [ اَ بو ی َ ] (اِخ ) الزاجر المکفوف . ابوریحان ازکندی آرد که رشید انبانی از جواهر بیحیی داد و او انبان در خانه نهاد و بکاری برخاست و فراموش کرد و یکی
زواجرلغتنامه دهخدازواجر. [ زَ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث ) (آنندراج ). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) : ...
فال گیرلغتنامه دهخدافال گیر. (نف مرکب ) فالچی .فال گو. زاجر. (یادداشت بخط مؤلف ). شخصی که ادعای اخبار از مستقبلات کند به توسط احضار اموات و سؤال نمودن از ایشان ، و این مطلب در شر
فعفعلغتنامه دهخدافعفع. [ ف َ ف َ ] (ع اِ) بزغاله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) مرد چست سبک و تیزرو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زاجر گوسپند. || شیرین کلام تر