ریشخندیلغتنامه دهخداریشخندی . [ خ َ ] (ص نسبی ) مضحکه . سخریه . این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء). || سخره . (شرفنامه ٔ
خریخهلغتنامه دهخداخریخه . [ خ ِ خ َ / خ ِ ] (اِ) خریش است و در اصل خریشه بوده بمعنی مردم ریشخندی و مسخره و بی رتبه که در خانه ٔ خود ضبط و نسقی نداشته باشد. (لغت محلی شوشتری نسخه
اوستالغتنامه دهخدااوستا. (اِ) اوستاد. استاد : هرکه گیرد پیشه ٔ بی اوستاریشخندی شد بشهر و روستا. مولوی . || (اِخ )اوستا. کتاب دینی زردشت : علم معنی از کتاب اوستاحاصلت ناید مکش چند
خندلغتنامه دهخداخند. [ خ َ ] (اِمص ) خندیدگی . (ناظم الاطباء). مخفف خنده . (یادداشت بخط مؤلف ) : غمزش از غمزه تیزپیکان ترخندش از خنده شکرافشان تر. نظامی .- پوزخند ؛ مسخره . طع
ریشخند کردنلغتنامه دهخداریشخند کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تمسخر کردن . استهزا و مسخره نمودن . (ناظم الاطباء). استهزاء کردن . مسخره کردن . تمسخر نمودن . دست انداختن . (یادداشت مؤ