ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَ ] (ع اِ) درنگ . مثل : رب عجلة وَهبت ریثاً و فی التعجب ما اراثک علینا؛ ای ابطأک عنا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درنگ . (آنندراج ). || مقدار
ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَ ] (ع مص ) درنگ کردن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درنگی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). مولش . (فرهنگ فارسی معین ). راث علی خبرک ؛ ای اب
ریثلغتنامه دهخداریث . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) بطی ٔ. درنگ کار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کاهل . درنگ کننده . (از آنندراج ).
ریثمالغتنامه دهخداریثما. [ رَ ث َ ] (ع ق ) هرگاه که . وقتی که . || تا. (ناظم الاطباء). این کلمه در اصل مصدر است که آن را بجای ظرف بکار برده اند، چنانکه مقدم الحج ّ و خفوق النجم د
حساء ریثلغتنامه دهخداحساء ریث . [ ح ِ ءِ رَ ] (اِخ ) یاقوت از اصمعی نقل کند که در بالای فرتاج آبی است که آن راحساء ریث خوانند. و آنجا ملتقای بنی اسد و بنی طی در نجد میباشد. (معجم ال
شش ریثلغتنامه دهخداشش ریث . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) اسم بیخ نباتی است که در دیرالغرباء بلاد مصر یافت می شود و ستبرتر از انگشتی و بیمزه و مایل به زردی و جهت استسقای زقی مجرب دانست
رثاءدیکشنری عربی به فارسیتاسف خوردن , زاريدن , سوگواري کردن , سوگواري , ضجه و زاري کردن , سوگواي , مرثيه خواني , ضجه , سوگ , زاري
رثدیکشنری عربی به فارسیوقف کردن , تخصيص دادن به , بکسي واگذار کردن , به ميراث بردن , وارث شدن , از ديگري گرفتن , مالک شدن , جانشين شدن , نخ نما , مندرس
ریثمالغتنامه دهخداریثما. [ رَ ث َ ] (ع ق ) هرگاه که . وقتی که . || تا. (ناظم الاطباء). این کلمه در اصل مصدر است که آن را بجای ظرف بکار برده اند، چنانکه مقدم الحج ّ و خفوق النجم د
حساء ریثلغتنامه دهخداحساء ریث . [ ح ِ ءِ رَ ] (اِخ ) یاقوت از اصمعی نقل کند که در بالای فرتاج آبی است که آن راحساء ریث خوانند. و آنجا ملتقای بنی اسد و بنی طی در نجد میباشد. (معجم ال
شش ریثلغتنامه دهخداشش ریث . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) اسم بیخ نباتی است که در دیرالغرباء بلاد مصر یافت می شود و ستبرتر از انگشتی و بیمزه و مایل به زردی و جهت استسقای زقی مجرب دانست
اشجعلغتنامه دهخدااشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) ابن ریث بن غطفان . پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل ال