روی نمودنلغتنامه دهخداروی نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخ نمودن . نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن . ظاهر شدن . (یادداشت مؤلف ) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند
رو نمودنلغتنامه دهخدارو نمودن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس ، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف ) : روی بنما و وجود خودم از
چهر نمودنلغتنامه دهخداچهر نمودن . [ چ ِ ن ُ /ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . رخسار نشان دادن . روی نشان دادن . || مجازاً خود را نمودن .خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن : بر
رخ نمودنلغتنامه دهخدارخ نمودن . [ رُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . رو کردن . روی آوردن . رخ کردن : خفته اند آدمی ز حرص و غلومرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی .یکی شهر کافو
دیدار نمودنلغتنامه دهخدادیدار نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) ملاقات کردن . دیدن . یکدیگر را دیدن . (یادداشت مؤلف ). || چهره نمودن . روی نمودن . چهره و رخسار و روی نشان دادن
روی کردنلغتنامه دهخداروی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رو کردن . توجه . اقبال . استقبال . (از یادداشت مؤلف ) : سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی . ابوشکور بلخی .ت