رویلغتنامه دهخداروی . (اِ) فلزی از مس به قلع آمیخته که به تازی صفر و شبه خوانند چه در رنگ شبیه به طلا است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی
رخ فروختنلغتنامه دهخدارخ فروختن . [رُ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) مخفف رخ افروختن : تو به بادام و پسته رخ مفروزهیچ گنبد نگه ندارد گوز. سنایی .و رجوع به رخ افروختن و روی افروختن شود.
رخ افروختنلغتنامه دهخدارخ افروختن . [ رُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به رنگ آوردن رخسار. برافروختن روی : رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به . عارف قزوینی .رجوع
افروختنلغتنامه دهخداافروختن . [ اَ ت َ ] (مص ) روشن کردن آتش و چراغ . (برهان ) (ناظم الاطباء). روشن کردن ، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای
چهارشنبه سوریفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهجشن ایرانی که در شب پیش از آخرین چهارشنبۀ سال برگزار میشود و از جمله آیینهای آن افروختن آتش و پریدن از روی آن است.
آتشفرهنگ انتشارات معینپارسی ( ~ِ ) (اِمر.) 1 - تبخال ، تاول های روی لب . 2 - آتشی که پارسیان در آتشکده می افروختند.