رویین دژلغتنامه دهخدارویین دژ. [ دِ ] (اِ مرکب ) کوس رویین . (ناظم الاطباء). || قلعه و دژ استوار و محکم : چو رویین تن اسفندیار است هردم بر او فتح رویین دژ آسان نماید. خاقانی .رویین
رویینه دژلغتنامه دهخدارویینه دژ. [ ن َ / ن ِ دِ ] (اِخ ) رویین دز. رویین دز که قلعه ای است از توران . (از برهان ). رجوع به رویین دز شود.
رویینلغتنامه دهخدارویین . (اِخ ) نام پسر پیران که از پهلوانان توران بود. (فرهنگ لغات ولف ) (آنندراج ) (از انجمن آرا).
رویینلغتنامه دهخدارویین . (اِخ ) نام پهلوان ایرانی که داماد طوس و پسر پشنگ بود. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (از برهان ).
رویینلغتنامه دهخدارویین . (اِخ ) نام ولایتی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). لقب شهر بیکند : قتیبةبن مسلم بسیار رنج دید به گرفتن او [ بیکند ] که بغایت استوار بود و او را شهرستان روی
رویینلغتنامه دهخدارویین . (اِخ ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. دارای 2953 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و میوه است . (از فرهنگ جغر
رویین دزلغتنامه دهخدارویین دز. [ دِ ] (اِخ ) یا رویین دژ. نام قلعه ای . (ناظم الاطباء). قلعه ای است از ولایت توران ، گویند ارجاسب والی آنجا دختران گشتاسب را گرفته در آن قلعه محبوس د
رویین تنلغتنامه دهخدارویین تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) آنچه از روی یا برنج ساخته شده باشد : از من چه عجب که هاون رویین تن از یار جفادیده به آواز آید. سعدی . || که اندامی چون روی دارد. اس
دژلغتنامه دهخدادژ. [ دِ ] (اِ) قلعه و حصار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). کوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). دز : بیامد چو نزدیکی دژ رسیدخروشیدن و بانگ ترکان شنید. فردوسی .تو اندیشه
همایلغتنامه دهخداهمای . [ هَُ ] (اِخ ) نام یکی ازخواهران اسفندیار است که ارجاسپ او را اسیر کرده درقلعه ٔ رویین دژ نگه داشته بود. (برهان ) : که هرکز میانه نهد پیش ، پای مر او را
زبونی کردنلغتنامه دهخدازبونی کردن . [ زَ ک َ دَ] (مص مرکب ) تن بخواری دادن . خفت کشیدن . تحمل بدی وپستی کردن . خواری کشیدن . زیردستی کردن : بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمون