روشن سینهلغتنامه دهخداروشن سینه . [ رَ / رُو ش َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) روشن ضمیر. روشندل : بس روشن سینه ایم اگرچه در دیده ٔ تو سیه گلیمیم .خاقانی .
روشنگویش اصفهانی تکیه ای: rušan طاری: rušnâ طامه ای: rušan طرقی: rušnâ / derginnâyi کشه ای: rošan نطنزی: rušan
روشندیکشنری فارسی به عربیحي , سريع , شديد الوضوح , علي , لامع , مشرق , مشمس , موکد , هادي , واضح , وضح
روشن گهرلغتنامه دهخداروشن گهر. [ رَ / رُو ش َ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل . صحیح النسب . (یادداشت مؤلف ). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن ن
روشن کردنلغتنامه دهخداروشن کردن . [ رَ / رُو ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بزدودن . جلا دادن . جلا. (مجمل اللغة). صقل . صیقل زدن . زدودن . جلادادن . صیقل کردن شمشیر و آینه و جز آن . صیقل ک
آنحلغتنامه دهخداآنح . [ ن ِ ] (ع ص ) دم برآرنده از تاسه و جز آن . بسختی نفس کشنده . || آنکه تَنحنح کند. آنکه سینه روشن کند. || مجازاً، بخیل ، یعنی آنکس که چون چیزی از او خواهند
صافلغتنامه دهخداصاف . (از ع ، ص )مخفف صافی . (غیاث اللغات ). مخفف صاف (صافی )، نعت فاعلی از صفو. روشن . خالص . بی دُرد. ناصع : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش
عواءلغتنامه دهخداعواء. [ ع َوْ وا ] (ع ص ، اِ) سگ . (از اقرب الموارد). || سگ بابانگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سگی که بانگ و فریادبسیار کند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از