آذان الدبلغتنامه دهخداآذان الدب . [ نُدْ دُب ب ] (ع اِ مرکب ) اُذُن الدب . گیاهی است که عرب آن را بوصیر خواند. (قاموس ). و بیونانی آن راقُلومُس گویند و بعضی فارسی آن را خرگوش گفته ان
باریکلوماننلغتنامه دهخداباریکلومانن . [ ن ُ ] (اِخ ) در متن عربی ابن بیطار باریلوماین است و صورت بالا از ترجمه ٔ فرانسوی است . ابوالعباس نباتی گوید: گروهی آنرا صریمةالجدی نامیده اند وا
قلاشلغتنامه دهخداقلاش . [ ق َل ْ لا ] (ص ) زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و
لالهلغتنامه دهخدالاله .[ ل َ / ل ِ ] (اِ) معمولا گلهای پیازداری را گویند که نام علمی آنها تولیپا و از خانواده ٔ لیلیاسه و آن از دسته ٔ سوسن ها و از تیره ٔ سوسنی هاست و کاسه و جا
لقمانلغتنامه دهخدالقمان . [ ل ُ ] (اِخ )لقمان حکیم ، مکنی به ابوسعد. (منتهی الارب ). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون دوازده سال از مملکت داود برفت خدای تعالی لقمان را حکمت دا