رمصلغتنامه دهخدارمص . [ رَ ] (ع مص ) نیکو کردن مصیبت بر دل کسی . (زوزنی ). وادربستن مصیبت . (تاج المصادر بیهقی ). دربستن خدای مصیبت کسی را. (منتهی الارب ). جبران کردن خدای مصیبت کسی را. (از اقرب الموارد). || نیک کردن میان گروهی . (تاج المصادر بیهقی ). نیکو کردن و صلح کردن میان قوم . (از منته
رمصلغتنامه دهخدارمص .[ رَ م َ ] (ع اِ) خم چشم که در گوشه ٔ چشم گرد آید وخشک شود. (منتهی الارب ). چرک سفید و خشک شده که در گوشه ٔ چشم گرد آید. (از اقرب الموارد). چرک سفید که در کنج چشم گرد آید و آنچه روان شود آن را غَمَص گویند. (غیاث اللغات ). پیخ . پوخ . (ناظم الاطباء). قی . ژفک . (زمخشری ).
مخاطرة کلید متنرمز ـ متنرمزciphertext-ciphertext compromiseواژههای مصوب فرهنگستانلو رفتن اطلاعات کلید که از تحلیل اطلاعات حاصل از رمزگذاری یک متن اصلی با دو کلید متفاوت حاصل میشود
پیرمیشلغتنامه دهخداپیرمیش . (اِ مرکب ) میش پیر. گوسپند بزادبرآمده . گوسپند کهنسال . هرطة. (منتهی الارب ).
چرمیزلغتنامه دهخداچرمیز. [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع کوهستان کرمانست و آبش از چشمه میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در <span class="hl" dir="
چرمیسلغتنامه دهخداچرمیس . [ چ ِ ] (اِخ ) مردمی از قوم روس که در ساحل وسطای رود ولگا سکونت دارند، و ولایت آنها جزء اتحاد جماهیر شوروی است و بنام «ماری » نیز خوانده میشوند.
رمصاءلغتنامه دهخدارمصاء. [ رَ ] (ع ص ) مؤنث اَرْمَص . زنی که چشم او خم آورده باشد. (ناظم الاطباء). زنی که خم از چشم او جاری باشد. (از اقرب الموارد). زنی که در چشم او چرک جمع شده باشد.
کغلغتنامه دهخداکغ. [ ک ِ ] (اِ) ریم چشم بود یعنی آبی سفید که بر کنار چشم خشک شود و آن را به تازی رمص خوانند. کیغ. (یادداشت مؤلف ). رجوع به کیغ شود.
پیخلغتنامه دهخداپیخ . (اِ) رمص . قی (در چشم ). کیخ . خیم . ژفک . ژفکاب . چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند. (برهان ). آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست . آژیخ . (صحاح الفرس ). رطوبتی که بر جفنها پد
ریمهلغتنامه دهخداریمه . [ م َ / م ِ ] (اِ) چرک کنج چشم و میان مژگانها. (از برهان ) (ناظم الاطباء). به معانی ریم است . (انجمن آرا) (آنندراج ). رمص . رمض . ژفک .
کیگلغتنامه دهخداکیگ . (اِ) رمص . (مهذب الاسماء، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غمص . قی چشم . کیغ. کیخ . (از یادداشت ایضاً). رجوع به کیغ و کیخ و کیکن شود.
ارمصلغتنامه دهخداارمص . [ اَ م َ ] (ع ص ) چشم که خیم آورد. کسی که در گوشه ٔچشمان او چرک و خیم گرد آید. (آنندراج ). آنکه چشم آلوده به رمص دارد. کیکن . (مهذب الاسماء). چشم باخم .
رمصاءلغتنامه دهخدارمصاء. [ رَ ] (ع ص ) مؤنث اَرْمَص . زنی که چشم او خم آورده باشد. (ناظم الاطباء). زنی که خم از چشم او جاری باشد. (از اقرب الموارد). زنی که در چشم او چرک جمع شده باشد.
قرمصلغتنامه دهخداقرمص . [ ق ِم ِ ] (ع اِ) خانه ٔ زمین کند و گو فراخ درون تنگ دهانه که مردم سرمازده در آن گرم شوند و سرما دفع کنند. (منتهی الارب ). حفرة واسعةالجوف ضیقةالرأس یستدفی ُٔ فیها الصرد من البرد. || جای کوماج نهادن . (اقرب الموارد). || جای تخم کبوتر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رج
ارمصلغتنامه دهخداارمص . [ اَ م َ ] (ع ص ) چشم که خیم آورد. کسی که در گوشه ٔچشمان او چرک و خیم گرد آید. (آنندراج ). آنکه چشم آلوده به رمص دارد. کیکن . (مهذب الاسماء). چشم باخم .