رمصلغتنامه دهخدارمص . [ رَ ] (ع مص ) نیکو کردن مصیبت بر دل کسی . (زوزنی ). وادربستن مصیبت . (تاج المصادر بیهقی ). دربستن خدای مصیبت کسی را. (منتهی الارب ). جبران کردن خدای مصیب
رمصلغتنامه دهخدارمص .[ رَ م َ ] (ع اِ) خم چشم که در گوشه ٔ چشم گرد آید وخشک شود. (منتهی الارب ). چرک سفید و خشک شده که در گوشه ٔ چشم گرد آید. (از اقرب الموارد). چرک سفید که در
رمسلغتنامه دهخدارمس . [ رَ ] (ع مص ) دفن کردن مرده . (منتهی الارب ). دفن کردن چیزی و پوشانیدن آن . (از اقرب الموارد).در خاک پنهان کردن . (زوزنی ). || پوشیده داشتن خبر. (منتهی ا
رمثلغتنامه دهخدارمث . [ رَ ] (ع مص ) اصلاح کردن چیزی . (منتهی الارب ). اصلاح کاری . (از اقرب الموارد). || مالیدن به دست . (منتهی الارب ). مسح کردن به دست . || رمث چیزی ؛ دزدیدن
رمثلغتنامه دهخدارمث . [ رَ م َ ] (ع اِ) عمد کشتی و هو خشب یضم بعضه الی بعض و یرکب فی البحر. (دهار) (از اقرب الموارد). چوبها که بر هم بندند و عمد سازند و بر آن شده عبور دریا نما
رمثلغتنامه دهخدارمث . [ رَ م َ ] (ع مص ) درد شکم خاستن شتر از بسیاری خوردن . (زوزنی ). گله کردن شتر از خوردن نوعی از شوره . (تاج المصادر بیهقی ). خوردن شتر شورگیاه را و رنجور ش
رمثلغتنامه دهخدارمث . [ رِ ] (اِخ ) وادیی است بنی اسد را. دریدبن صمة گفته است : و لولا جنون اللیل ادرک رکضنابذی الرمث و الارطی عیاض بن ناشب .(از معجم البلدان ).
رمصاءلغتنامه دهخدارمصاء. [ رَ ] (ع ص ) مؤنث اَرْمَص . زنی که چشم او خم آورده باشد. (ناظم الاطباء). زنی که خم از چشم او جاری باشد. (از اقرب الموارد). زنی که در چشم او چرک جمع شده
راصدفرهنگ انتشارات معین(ص ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - مراقب ، چشم دارنده . 2 - چشم به راه . 3 - منجم ، اخترشمار. ج . راصدین .
رخصةدیکشنری عربی به فارسیاجازه , اذن , رخصت , دستور , پروانه , مرخصي , اجازه دادن , مجاز کردن , روا کردن , نديده گرفتن , جواز
رمصاءلغتنامه دهخدارمصاء. [ رَ ] (ع ص ) مؤنث اَرْمَص . زنی که چشم او خم آورده باشد. (ناظم الاطباء). زنی که خم از چشم او جاری باشد. (از اقرب الموارد). زنی که در چشم او چرک جمع شده
پیخلغتنامه دهخداپیخ . (اِ) رمص . قی (در چشم ). کیخ . خیم . ژفک . ژفکاب . چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند. (بره
کیغلغتنامه دهخداکیغ. (اِ) رمص باشد که بر مژه ٔ چشم نشیند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 238). چرک گوشه های چشم بیمار، و کسی را که چشم درد کند گویند. (برهان ). به معنی کیخ که چرک گوشه
کیگلغتنامه دهخداکیگ . (اِ) رمص . (مهذب الاسماء، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غمص . قی چشم . کیغ. کیخ . (از یادداشت ایضاً). رجوع به کیغ و کیخ و کیکن شود.
ازدهلغتنامه دهخداازده . [ اَ دَ / دِ ] (اِ) رمص . خیم چشم که در گوشه ٔ چشم گرد آید : شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، م