رطللغتنامه دهخدارطل . [ رَ ] (ع مص ) بشتافتن . دویدن : رَطَل َ رطلاً و رطولاً. (منتهی الارب ). دویدن . (از اقرب الموارد). || آزمودن تا بشناسد وزن آن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رطللغتنامه دهخدارطل . [ رِ ] (ع ص ) یا رَطل ؛ اسب سبکرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَطل شود. || (اِ) رَطل . نیم من و آن 12 اوقیه و اوقیه چهل درهم است . (منتهی الارب ) (از رساله ٔ اوزان و مقادیر مقریزی ).
رطلفرهنگ فارسی عمید۱. واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. Δ این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته؛ وزنی که در ایران یکرطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود).۲. پیمانه؛ پیالۀ شراب.⟨ رطل گران: [قدیمی] پیمانۀ بزرگ شراب.
رطللغتنامه دهخدارطل . [ رَ ] (ع اِ) عدل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || معرب لَترَ. مأخوذ از لاتینی لیترا . (یادداشت مؤلف ). نیم من . (بحر الجواهر) (السامی فی الاسامی ) (از مهذب الاسماء) (دهار).نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است و اوقیه چهل درهم است . (رساله ٔ اوزان و م
رطلفرهنگ فارسی معین(رَ طْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - واحدی است برای وزن . 2 - در فارسی معنای پیالة شراب می دهد.
رطیللغتنامه دهخدارطیل . [ رُ طَ ] (ع اِ) رتیل . رتیلا. رطیلا. دلمک . دلمه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
پرتللغتنامه دهخداپرتل . [ رُ ت ِ ] (اِ) نوعی از پستانداران گوشتخوار افریقائی ، از دسته ٔپرتلینه . مشابه کفتار.
ریتَلگویش بختیاری1. دارنده سر بىمو؛ 2. مرغى که پرهاىسر و پشتش ریخته باشد؛ 3. چمنزارى کهبخشى از گیاهانش نروییده باشد.
رتیلفرهنگ فارسی عمیدجانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد؛ دلمک؛ دیلمک.
رطلةلغتنامه دهخدارطلة. [ رَ ل َ ] (ع ص ) مؤنث رطل . (منتهی الارب ). مؤنث رطل به معنی اسب سبکرو. (از آنندراج ). رجوع به رَطل شود.
رطلةلغتنامه دهخدارطلة. [ رِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث رطل به معنی اسب سبکرو. (از اقرب الموارد). رجوع به رِطل و رَطل شود.
رطلیلغتنامه دهخدارطلی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به رطل . || آنکه رطل باده کشد. (فرهنگ فارسی معین ) : من به نیروی عشق و عذر شراب کردم آنها که رطلیان خراب .نظامی .
رطل خوردنلغتنامه دهخدارطل خوردن . [ رَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شراب خوردن : صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بودرطل خوردیم که در عید چنین نیکوتر. امیرمعزی .رطل دوگانه به خراج قوی توانند خورد
رطل راندنلغتنامه دهخدارطل راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شراب نوشیدن . می خوردن : چون رطلها رانی گران خیل نشاط از هر کران همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت . خاقانی .رطل برتر بران که خواهد راندروز یک اسبه در قفای صبوح .<b
قسط رومیلغتنامه دهخداقسط رومی . [ ق ُ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسط شیرین است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به قُسط شود. || بیست اوقیه است و انطاکی و مصری 18 اوقیه است و گویند چهار رطل است و قسط عسل در یونان یک رطل است و گویند یک رطل و نیم و گویند دو رطل و نیم
کوبلغتنامه دهخداکوب . (اِ) مقدار سه رطل . (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل سه رطل . (یادداشت ایضاً).
رطل خوردنلغتنامه دهخدارطل خوردن . [ رَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شراب خوردن : صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بودرطل خوردیم که در عید چنین نیکوتر. امیرمعزی .رطل دوگانه به خراج قوی توانند خورد
رطل راندنلغتنامه دهخدارطل راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شراب نوشیدن . می خوردن : چون رطلها رانی گران خیل نشاط از هر کران همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت . خاقانی .رطل برتر بران که خواهد راندروز یک اسبه در قفای صبوح .<b
رطل کشیدنلغتنامه دهخدارطل کشیدن . [ رَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) شراب خوردن . (یادداشت مؤلف ) : می کشم رطل عشق تا بغدادهم کشم گرز سر بدر گردد. خاقانی .جان خاک شود به طمع جرعه چون رطل طرب کشی دمادم
رطل گرانلغتنامه دهخدارطل گران . [ رَ ل ِ گ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از پیاله و پیمانه ٔ بزرگ است . (برهان ) (از آنندراج ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). پیاله ٔ بزرگ . (فرهنگ فارسی معین ) : بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان گفت که خاقانیا یاد چ
رطل گرفتنلغتنامه دهخدارطل گرفتن . [ رَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از شراب خوردن . (یادداشت مؤلف ) : خواهی تا توبه کرده رطل بگیردزخمه ٔ غوش ترا بفندق تر گیر . عماره ٔ مروزی .می خور که هر که آخر کار جهان بدیداز غم سبک بر آمد و رطل
شمرطللغتنامه دهخداشمرطل . [ ش َ م َ طَ ] (ع ص ) شمرطول . مرد دراز و مضطرب خلقت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
سرطللغتنامه دهخداسرطل . [ س َ طَ ] (ع ص ) دراز و مضطرب الخلقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
مبرطللغتنامه دهخدامبرطل . [ م ُ ب َ طَ ] (ع ص ) رأس ٌ مُبَرْطَل ٌ، طویل ٌ، من البِرْطیل و هو الحجر المستطیل . (اقرب الموارد). رجل مبرطل ؛ مرد درازسر. (ناظم الاطباء).
مثرطللغتنامه دهخدامثرطل . [ م ُ ث َ طِ ] (ع ص ) مرّ مثر طلا؛ جامه کشان گذشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).