رشکلغتنامه دهخدارشک . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از چشمه .محصولات عمده غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رشکلغتنامه دهخدارشک . [ رِ ] (اِخ ) لقب یزیدبن ابویزید است . از کثرت غیرت و تعصب ، این کلمه ٔ عربی را به ارشک فارسی عوض کرده و معرب ارشک ، رشک شده . (از انساب سمعانی ). لقب یزید قاسم بن ابی یزید ضبعی بصری که یکی از ائمه ٔ راحب زمانه ٔ خود بوده است و یقال له القسام و هو الرشک بلغة اهل البصرة،
رشکلغتنامه دهخدارشک . [ رِ ] (معرب ، اِ) ریش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مردی که ریش او کلان و انبوه باشد. شخص ریش پهن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بزرگ ریش .(انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخا
رشکلغتنامه دهخدارشک . [ رِ ] (اِ) تخم شپش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). تخم شپش و کیک و صوابه . (ناظم الاطباء): نبات الدروز؛ شپش و بیضه ٔ آن که رشک باشد. (منتهی الارب ). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چندوجه خطا کرده یکی ... دیگر گ
رشکلغتنامه دهخدارشک . [ رُ ] (اِ) عقرب . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). عقرب و کژدم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). کژدم . (منتهی الارب ).
چریشکلغتنامه دهخداچریشک .[ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران که در 33هزارگزی باختر کرج و 3هزارگزی جنوب هشتجرد واقع است و 96 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان
رسغلغتنامه دهخدارسغ. [ رُ ] (ع اِ) رُسُغ. خرده ٔ دست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خرده و استخوان رسغ هشت پاره است ، و رسغ را به پارسی خرده گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خردگاه دست و پای ستور. آن جای باریک که پیوندگاه سر دست و پا بود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای باریک میان سم و
رسغلغتنامه دهخدارسغ. [رَ س َ ] (ع اِمص ) سستی و فروهشتگی دست و پای ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). سستی در دست و پای شتر. (از اقرب الموارد). رجوع به رُسْغ شود.
رسیغلغتنامه دهخدارسیغ. [ رَ ](ع ص ) فراخ از هر چیزی . || طعام رسیغ؛ طعام بسیار. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
رشکانلغتنامه دهخدارشکان . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دول بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . آب آن از قنات و چشمه . محصول آنجا غلات و انگور و حبوب و چغندرقند و توتون . سکنه 308 تن . صنایع دستی جاجیم بافی . راه شوسه . پاسگاه ژاندارمری و 3</s
رشکلالغتنامه دهخدارشکلا. [ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل . سکنه 920 تن . آب آن از رودخانه ٔ هراز. محصولات عمده برنج و صیفی و غلات . اکثر سکنه در تابستان به ییلاقهای لاریجان می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir=
رشکنلغتنامه دهخدارشکن . [ رَ ک ِ ] (ص نسبی ) غیور. (از برهان ) (از شعوری ج 2 ص 19). به معنی غیور آمده . (فرهنگ جهانگیری ). مخفف رشک گن . غیور. باغیرت . رشکین . رشکناک .باحمیت . با نام و ننگ . با ننگ و نام . (یادداشت مؤلف ).
رشکنلغتنامه دهخدارشکن . [ رِ ک ِ ] (ص نسبی ) رشکناک . آنکه تخم شپش به موی سرش افتاده باشد. پر از رشک تخم شپش . (یادداشت مؤلف ) : بوالمجدک رشکن آنکه از رشک صد خوشه ز سر توان درودش . اثیر اومانی .و رجوع به رِشکناک و رِشکین شود.
رشک وسطیلغتنامه دهخدارشک وسطی . [ رَ ک ِ وُ طا ] (اِخ ) دهی از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه 100 تن . آب آن از قنات . محصولات عمده غلات و حبوب . خربزه ٔ آن معروف است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رشک آمدنلغتنامه دهخدارشک آمدن . [ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) به رشک آمدن . حسد ورزیدن . حسادت کردن ، که بیشتربا «به » یا «از» آید. (یادداشت مؤلف ) : ببارید بر چهره چندان سرشک کز آن آمدی ابر و باران به رشک . شمسی (یوسف و زلیخا).اگر رشک آید
رشک آوردنلغتنامه دهخدارشک آوردن . [ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) حسد بردن . رشک بردن . حسادت ورزیدن . (یادداشت مؤلف ) : بر این آب غیرت برد آب حیوان بر این حوض رشک آورد حوض کوثر.خاقانی .
رشک افتادنلغتنامه دهخدارشک افتادن . [ رِ اُ دَ ] (مص مرکب ) تخم شپش به موی افتادن . (یادداشت مؤلف ).
رشک بالالغتنامه دهخدارشک بالا. [ رَ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه 200 تن . آب آن از قنات . محصولات عمده غلات و حبوب و مرکبات . خربزه ٔ آن معروف است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دره زرشکلغتنامه دهخدادره زرشک . [ دَرْ رَ زِ رِ ] (اِخ )دهی است از دهستان پیشکوه بخش نیر شهرستان یزد واقعدر 24هزارگزی شمال باختری نیر و 17هزارگزی راه فرعی نیر به ابرقو، با 507 تن سکنه . آب آن از
دارشکلغتنامه دهخدادارشک . [ رِ ] (اِ) زرشک . (دزی ج 1). بار درختی است معروف که در طعام ها و آش ها کنند و خورند. (برهان : زرشک ).
خارشکلغتنامه دهخداخارشک . [ رِ ش َ ] (اِ مرکب ) بیمار ابنه زدگی . حِکَّه . خارش . || خارش مقعد که آن را کِرمَک گویند.
زرشکلغتنامه دهخدازرشک . [ زِ رِ ] (اِ) بار درختی است معروف که در طعام ها و آشها کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند و بعضی گویند باریس درخت زرشک و حب الانبرباریس زرشک باشد. (برهان ). بار درختی است سرخ و ترش که در طعام و آشها کنند و خورند و به یونانی انبرباریس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج )
زرشکلغتنامه دهخدازرشک . [ زِ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین است که 408 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).