رستندیکشنری فارسی به انگلیسیescape, evolve, germinate, grow, redeem, relax, spring, sprout, thrive, vegetate
رستنلغتنامه دهخدارستن . [ رَ ت َ ] (اِخ ) شهری است میان حماة و حمص ، از آن شهر است عیسی بن سلیم رستنی . (از منتهی الارب ). شهرکی قدیمی است در بین حماة و حمص ، این شهر در ساحل نه
هروبدیکشنری عربی به فارسیرستن , گريختن , دررفتن , فرارکردن , رهايي جستن , خلا صي جستن , جان بدربردن , گريز , فرار , رهايي , خلا صي
رستنگاهلغتنامه دهخدارستنگاه . [ رُ ت َ ] (اِ مرکب ) جای رستن . جای روییدن . منبت . محل روییدن . خله . (یادداشت مؤلف ). عرفج . منبت . (از منتهی الارب ). مَنْبِت شاذ، قیاس مَنْبَت ا
رستنیلغتنامه دهخدارستنی . [ رُت َ ] (ص لیاقت ) روییدنی . قابل رستن . لایق رستن . (یادداشت مؤلف ). چیزی که روییدنش لازم باشد. (لغات ولف ). لایق رشد و نمو. قابل بالیدن و بلند شدن