رزمجولغتنامه دهخدارزمجو. [ رَ ] (نف مرکب ) رزم جوینده . رزمجوی . آنکه آرزومند جنگ و نبرد است . جنگجو. (فرهنگ فارسی معین ). رزمخواه . کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء
روز پانزدهم ماه های مارس و می و جولای و اکتبر و روز سیزدهم سایر ماه ها(گاهنامه روم باستان)دیکشنری فارسی به انگلیسیides
رزمجویلغتنامه دهخدارزمجوی . [ رَ ](نف مرکب ) رزمجو. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است . جنگجو. (فرهنگ فارسی معین ). جوینده ٔ جنگ . جنگی . (فرهنگ ولف ). رزمخواه . جنگجوی . سلحشور. جنگاور
رزمجویانلغتنامه دهخدارزمجویان . [ رَ] (نف مرکب ، ق مرکب ) رزمجو. رزمجوی . رزمخواه . جنگجو. جنگجوی . || با حال جنگجویی : به پیش اندرون پهلوان سترگ سپاهی همه رزم جویان چو گرگ .فردوسی
رزمجوییلغتنامه دهخدارزمجویی . [ رَ ] (حامص مرکب ) عمل رزمجوی . جنگجویی . (فرهنگ فارسی معین ). صفت رزمجو. گندآوری . جنگاوری . سلحشوری . و رجوع به مترادفات کلمه و رزمجو و رزمجوی شود.
رزم توزیلغتنامه دهخدارزم توزی . [ رَ ] (حامص مرکب ) جنگ جویی . جنگاوری . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رزم جویی و مترادفات کلمه شود.
رزم توزلغتنامه دهخدارزم توز. [ رَ ] (نف مرکب ) جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین ). رزم جو. جنگی . مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن . (فرهنگ لغات شاهنامه
رزم جستنلغتنامه دهخدارزم جستن . [ رَ ج ُ ت َ ] (مص مرکب )جنگ طلبیدن . جنگ خواستن . رزمجویی کردن : بدو گفت شاه ای خردمند پوربرادر همی رزم جوید تو سور. فردوسی .تهمتن بدو گفت کای شهریا
ژوپینلغتنامه دهخداژوپین . (اِ) حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند. (آنندراج ). صورتی از زوبین است . نصلان . نیزه ٔ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند. قسمی
یوزلغتنامه دهخدایوز. (نف مرخم ) جوینده و طلب کننده و شکارکننده . (ناظم الاطباء). جوینده و طلب کننده . (از برهان ). ماده ٔ مضارع یوزیدن یا یوختن و در ترکیب با اسم یا کلمه ٔ دیگر