ررالغتنامه دهخداررا. [ رَ ] (اِ) بلغت زند، گوش و اذن . (ناظم الاطباء). بلغت زند وپازند گوش را گویند و بعربی اذن خوانند. (برهان ).
تیزپرانلغتنامه دهخداتیزپران . [ پ َرْرا ] (نف مرکب ) تند و بلند پروازکننده : به ابر اندارن تیزپران عقاب نهنگ دلاور به دریای آب . فردوسی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْرا ] (اِخ ) ابن عبداﷲ حکمی . وی از طرف عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی والی خراسان و سیستان شد. و به وی فرمان داد که چنانکه من عمل کردم تو نیز باید ع
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْرا ] (اِخ ) محمدبن اسحاق بن اسد خراز، مکنی به ابوجعفر و معروف به زریق از راویانست . اصل او از هرات بود. خطیب میگوید: جز نیکی چیزی درباره ٔ او نشنید
خراطلغتنامه دهخداخراط. [ خ ُرْرا ] (ع اِ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. (منتهی الارب ). رجوع به خُراط و خَراط در این لغت نامه شود.