ربةلغتنامه دهخداربة.[ رَ ب ب َ ] (اِخ ) یکی از شهرهای کوهستان یهودا، و دور نیست که همان ربة باشد که در حوالی بیت جبرین بوده با قریه ٔ سیاریم مذکور است . (قاموس کتاب مقدس ).
ربةلغتنامه دهخداربة. [ رُب ْ ب َ ] (ع اِمص ) فراخی زندگانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراخی عیش . (ناظم الاطباء). || (اِ) شیره ، و آن اخص است از رُب ّ. ج ، رِباب . || نام جمادی الاَّخرة. || نام ذوالقعده . (منتهی الارب ). || (اِخ ) دو بت است عرب را. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بت شود
ربةلغتنامه دهخداربة. [ رُب ْ ب َ ] (ع حرف ) رُب َّ. ربما. بسا. (ناظم الاطباء). لغتی است در رُب َّ. (منتهی الارب ). رجوع به ربما و ربت و رُب َّ شود.
ربةلغتنامه دهخداربة. [ رَب ْ ب َ ] (اِخ ) کعبه ای بود مر مذحج را در جاهلیت . || لات ، در حدیث عروةبن مسعود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر بتی بصورت مؤنث ، مانند لات . (المنجد). || (اِ) خانه ٔ بزرگ و کلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مؤنث رَب ّ. (از المنجد).
ربةلغتنامه دهخداربة. [ رَب ْ ب َ ] (اِخ ) یکی از شهرهای معروف بنی عمون است که در اراضی جلعاد در نزدیکی مخرج رود یبوق واقع بود. (قاموس کتاب مقدس ).
رباح بن ربیعلغتنامه دهخدارباح بن ربیع. [ رَ ح ِ ن ِ رَ ] (اِخ ) یا رباح بن الربیع الاسیدی . صحابی است ، یا ریاح است . (منتهی الارب ). برادر کاتب حنظلةبن الربیع. از صحابه است که بعدها در بصره سکونت گزیده و برخی احادیث نقل کرده است . (از قاموس الاعلام ترکی ) (از الاصابة ج 1</
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) از عشایر شرقی اردن واقع در لواء واسط. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) فرعی است از دو تیره از قبیله ٔ بنی سعد که سرزمین آنان جزو طایف بشمار است و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) قبیله ای از عرب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و مضر. عنصری .دل پدر ز پسر گاهگاه سیر شوددلش همی نشود سیر از ربیع و مضر. <p class
ربةالنوعلغتنامه دهخداربةالنوع . [ رَب ْ ب َ تُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) الهه . مؤنث رب النوع در معنی فرشته ای که خداوند برای پرورش و حفاظت هر نوع از انواع حیوانات و نباتات و جمادات مقرر فرموده چنانکه برای پرورش هر نوع فرشته ای جداگانه ای است . مرحوم پیرنیا می نویسد: اگر شاه عنوان خداوندگار داشت ملک
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رُبّة. (منتهی الارب ) (متن اللغة). || ج ِرِبّة. (اقرب الموارد) (از متن اللغة). || ج ِ رُب ّ. || ج ِ رُبّی ̍. (از متن اللغة).رجوع به رَبّة و رِبّة و رُب ّ در همه ٔ معانی شود.
ربةالنوعلغتنامه دهخداربةالنوع . [ رَب ْ ب َ تُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) الهه . مؤنث رب النوع در معنی فرشته ای که خداوند برای پرورش و حفاظت هر نوع از انواع حیوانات و نباتات و جمادات مقرر فرموده چنانکه برای پرورش هر نوع فرشته ای جداگانه ای است . مرحوم پیرنیا می نویسد: اگر شاه عنوان خداوندگار داشت ملک
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دَ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث دَرِب ، حریص . گویند: عقاب دربة علی الصید؛ عقاب حریص و دلیر بر شکار.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زن عاقل و خردمند. || زن حاذق و ماهر در صنعت خویش . (از اقرب الموارد). و رجوع به دَرِب شود.
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دُ ب َ ] (ع اِ) عادت و خوی و دلیری بر حرب و هر کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوهان گاو بداصل . (منتهی الارب ).
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دُ ب َ ] (ع مص ) خوی کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). خوگر شدی به چیزی . (از منتهی الارب ). معتاد شدن . (از اقرب الموارد). || حریص گشتن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَرَب . و رجوع به درب شود.
دعربةلغتنامه دهخدادعربة. [ دَ رَ ب َ ] (ع اِ) سختی . (منتهی الارب ). اشکال . (ناظم الاطباء). || غرامت . (اقرب الموارد). جریمه ٔ آزار و اذیت و جریمه ٔ قتل . || اقرار. (ناظم الاطباء).
حثربةلغتنامه دهخداحثربة. [ ح َ رَ ب َ ] (ع مص ) تیره و کدر گردیدن آب . || آمیخته شدن با گل سیاه و تیره گردیدن ، چنانکه آب چاه .