رایضلغتنامه دهخدارایض . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) رائض . رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). رام . (آنندراج ) (منتهی الارب ). ج ، راضة، رُوّاض . (ناظم الاطباء). ج ، راضة، رواض ، رُوَّض ، ر
رایضفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. رامکننده یا تربیتکنندۀ اسب یا جانور وحشی.۲. [مجاز] راهنما.۳. آنکه ریاضت میکشد؛ زاهد.
رایزلغتنامه دهخدارایز. [ ی ِ ] (ع ص ) رائز. اسم فاعل از ریشه ٔ «روز». آزماینده چیزی را تا از آن آگاهی یابد چنانکه سنگ را برای داشتن وزن آن بیازماید، و یا پول را بیازماید تا قدر
رعیظلغتنامه دهخدارعیظ. [ رَ ] (ع ص ، اِ) تیری که پیکانش شکسته باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (حامص ) عمل رایض . رایض بودن . تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است . مولوی .|| (ص نسبی ) منسوب
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (اِخ ) حماد الرایض . از اهل بصره بود و از حسن و ابن سیرین روایت کرد و بشربن حکم از وی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رأیلغتنامه دهخدارأی . [ رَءْی ْ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود. || اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء)
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (حامص ) عمل رایض . رایض بودن . تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است . مولوی .|| (ص نسبی ) منسوب
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (اِخ ) حماد الرایض . از اهل بصره بود و از حسن و ابن سیرین روایت کرد و بشربن حکم از وی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
توسن دللغتنامه دهخداتوسن دل . [ ت َ / تُو س َ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . که دلی ناآرام و پرخشونت دارد : توسن دلی و رایض تو، قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی . خاقانی .رجوع به تو