راستی خواستنلغتنامه دهخداراستی خواستن . [ خوا / خا ت َ] (مص مرکب ) طلب راستی و عدالت از کسی : همه راستی خواستی زین دو شوی نبود ایچ تا بود جز داد جوی . فردوسی . || صداقت و امانت و درستی
راست خواستنلغتنامه دهخداراست خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) طالب امر واقعی و نفس الامر بودن از کسی . (آنندراج ). جویای راست شدن . طالب راست بودن . حقیقت خواستن : اگر راست خواهی س
خاستیلغتنامه دهخداخاستی . (اِخ ) صالح الخاستی . مولی باهله ای از اهل بلخ بوده است . وی از مالک بن انس حدیث روایت کرده و از او عبداﷲبن عبدالرحمن السمرقندی حدیث روایت دارد. وی در س
خاستیلغتنامه دهخداخاستی . (ص نسبی ) منسوب به خاست که آن شهرکی است در اندراب بلخ . (سمعانی گمان برده است که این شهر خوشت باشد).
راستیفرهنگ مترادف و متضاد۱. صحت، صدق، صواب، هوده ۲. صحتعمل، صداقت ۳. حق، حقیقت ۴. حقیقی، واقعی ۵. راستین ≠ بیهوده، دروغین
استظهارلغتنامه دهخدااستظهار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) یاری خواستن . یاری خواستن از کسی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). یار گرفتن . || قوی پشت شدن به کسی یا امری . پشت گرمی . تکیه کردن ب
درستیلغتنامه دهخدادرستی . [ دُ رُ ] (حامص ) راستی . (آنندراج ). صدق . صحت . حقیقت . واقع : درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست . ابوشکور.که میراث بود از شه کیقباددرست
اسدادلغتنامه دهخدااسداد. [ اِ ] (ع مص ) صواب طلب کردن . سداد خواستن . طلب کردن صواب را. (منتهی الارب ). صواب خواستن . (زوزنی ). || بصواب و راستی رسیدن . (منتهی الارب ). صواب یافت
جورلغتنامه دهخداجور. [ ج َ ] (ع مص ) ستم کردن در حکم . || میل کردن از راستی در راه . || زنهار خواستن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): جارَ؛ زنهار خواست . (منتهی الارب ). || (اِ
عوللغتنامه دهخداعول . [ ع َ ] (ع مص ) میل کردن از راستی و کژی نمودن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : نور باید پاک از تقلید و عول تا شناسد مر