رئیسفرهنگ مترادف و متضادامیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب، ≠ مرئوس
رئیسدیکشنری فارسی به انگلیسیboss, chairman, chairwoman, chief, commissioner, head, headman, mistress, old man, president, principal, provost, superintendent, superior, warden, administrato
رئیسلغتنامه دهخدارئیس . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری نهرآب . سکنه ٔ آن 150 تن .آب آن از زه آب رودخانه ٔ شاینگان
برگلغتنامه دهخدابرگ . [ ب َ ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان ). جزوی از
صلحیهلغتنامه دهخداصلحیه . [ ص ُ حی ی َ ] (ص نسبی ، اِ) (اصطلاح قضائی ) صلحیه یا محکمه ٔ صلح . دادگاهی از دادگاههای عمومی دادگستری است که حدود صلاحیت آن از بدو پیدایش تا امروز تغی
کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در 1762 گزی فوق سطح دریا واقع در نجدی حاصلخیز
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت َ ] (اِخ ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم ... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب
قلملغتنامه دهخداقلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چی