رءیسدیکشنری فارسی به عربیادر , حاکم , رييس , رييس المجلس , رييس الوزراء , سيد , عنوان راسي , قوس , مدير , مراقب
خانوادهلغتنامه دهخداخانواده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خاندان . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). دودمان . خیل خانه . (ناظم الاطباء). تبار. دوده : اصیل زاده و از خانواده ٔ حرم
مان بذلغتنامه دهخدامان بذ. [ ب َ ] (اِ مرکب )رئیس خانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رئیس خانواده و ظاهراً مقصود از مان بذان یک عده از اصیل زادگان زمان اشکانی بودند که مالک مقدار
فحت موآبلغتنامه دهخدافحت موآب . [ ف َ ت ِ ] (اِخ ) والی موآب . رئیس خانواده ٔ معتبر سبط یهودا که برخی از ایشان با زور به بابل مراجعت نمودند. (از قاموس کتاب مقدس ).
الیاقیملغتنامه دهخداالیاقیم . [ ] (اِخ ) (کسی که خداوند او را ثابت قدم میدارد یا سرافراز میکند) نام رئیس خانواده ٔ حزقیا که با دیگران برای همعهد شدن با پادشاه آشور بیرون آمد. (از ق