ذلیللغتنامه دهخداذلیل . [ ذَ ] (ع ص ) خوار. (دهار). مهین . زبون . حقیر.داخِر . مقابل عزیز، ارجمند، باارج . ج ، اَذِلَّة، ذِلال ، اَذِلاّء : بی دل شود عزیز، که گردد ذلیل و خوار.
ذلیلفرهنگ انتشارات معین(ذَ) [ ع . ] (ص .) خوار، زبون . ج . اَذِلاّ ء یا اَذِلّه . ؛ ~ مرده دشنامی است کسان را.
زلیللغتنامه دهخدازلیل . [ زَ ] (اِ) آواز صدای گلو را گویند. (برهان ). آواز گلو. (فرهنگ جهانگیری ). آواز و صدایی که از گلو برآید. (انجمن آرا) (آنندراج ). آواز و صدای گلو. فواق .
زلیللغتنامه دهخدازلیل . [ زَ ] (ع اِ) پالوده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص ) آب شیرین خوشگوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آب صاف سرد و گوار
زلیللغتنامه دهخدازلیل . [ زَ ] (ع مص ) بلغزیدن قدم . (تاج المصادر بیهقی ). بلغزیدن . (زوزنی ). لغزیدن . (ترجمان القرآن ). لغزیدن در گل یا در سخن و خطا کردن . (منتهی الارب ). زل
ضلیللغتنامه دهخداضلیل . [ ض َ ] (ع ص )بسیار در پی گمراهی رونده . (منتهی الارب ). گمراه . بیراه . (دهار). || رجل ٌ ضلیل ؛ مردی بی دین . (مهذب الاسماء).
ضلیللغتنامه دهخداضلیل . [ ض ِل ْ لی ] (اِخ ) الملک الضلیل ؛ لقب امروءالقیس بن حجر الکندی است ، و فیه الحدیث : اشعر الناس الملک الضّلیل . (منتهی الارب ).