دیملغتنامه دهخدادیم . (اِ) روی و رخساره باشد و بعربی خد گویند. (برهان ). روی را گویند. (جهانگیری ). رخسار. (اوبهی ). روی . رخ . رخسار. (صحاح الفرس ). صورت رخساره و چهره . (آنند
دیملغتنامه دهخدادیم . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند با 15 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
دیملغتنامه دهخدادیم . [ دَ ] (ص ، اِ) زراعتی که از باران آب خورد. دیمه و دیمی نیز گویند. دمه . غثری . عذی . عثرة. بخسی . کشت از باران آب خورده . (یادداشت لغتنامه ). زرع دیمی .
دیم آبادلغتنامه دهخدادیم آباد. [ دَ ] (اِخ )دهی است از دهستان قره لر بخش میاندوآب شهرستان مراغه با 45 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).