دیباجلغتنامه دهخدادیباج . (اِخ ) عده ای از خاندان رسول اکرم و غیره بدین نام ملقب بوده انداز جمله محمدبن عبداﷲبن عمروبن عثمان بن عفان ، مادرش فاطمه دختر امام حسین (ع )، اسماعیل بن
دیباجلغتنامه دهخدادیباج . (معرب ، اِ) جامه ای که تار و پود آن از حریر باشد، یکی آن دیباجه . فارسی معرب است . (از اقرب الموارد). مؤلف تاج العروس گوید ذکر این کلمه در احادیث بمعنا
دیباجیلغتنامه دهخدادیباجی . (اِخ ) شاعری باستانی است و یک بیت از شعر او در لغت نامه ٔ اسدی به شاهد آمده است . (یادداشت مؤلف ):بسی خسرو نامور پیش از اوشدستند زی بندر شاریان . دیبا
دیباجاتلغتنامه دهخدادیباجات . (ع اِ) ج ِ دیباجة؛ ما احسن دیباجات البحتری . (اساس البلاغة). رجوع به دیباجة در همه ٔ معانی شود.
دیباجتانلغتنامه دهخدادیباجتان . [ ج َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ دیباجة. دورخساره . (منتهی الارب ). دو رخ . (دهار). کنایه از هر دو رخساره ٔ معشوق . (آنندراج ). هر دو رخ . دو رخسار.
دیباجهلغتنامه دهخدادیباجه . [ج َ ] (معرب ، اِ) دیباجة، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصه ٔ پادشاهان عجم بودی آن
دیباجةلغتنامه دهخدادیباجة. [ ج َ ] (معرب ، اِ) یکی دیباج . (از اقرب الموارد). رخساره . (منتهی الارب ): دیباجة الخد؛ پوست رخ . (بحر الجواهر). روی آدمی . (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جر
دیباجیلغتنامه دهخدادیباجی . (اِخ ) ابوالطیب محمدبن جعفربن المهلب . نسبت وی منسوب به صنعت دیباج است . (از تاج العروس ).
دیباجیلغتنامه دهخدادیباجی . (ص نسبی ) (از: دیباج معرب دیبا، دیپاگ + ی نسبت ) دیباباف را گویند یعنی هرچه از دیبا بافته شده باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || منسوب به دیباج
دیباجهفرهنگ انتشارات معین(جِ) [ معر. دیباجه ] (اِ.) 1 - واحد دیباج . 2 - آغاز کتاب . 3 - مجموعة صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه .