دولتمندفرهنگ مترادف و متضاداعیان، پولدار، توانگر، ثروتمند، چیزدار، دارا، دولتیار، غنی، مالدار، متعین، متمکن، متمول، متنعم ≠ بیچیز، فقیر، ندار
دولتمندلغتنامه دهخدادولتمند. [ دَ / دُو ل َ م َ ] (ص مرکب ) بختیار و سعادتمند. (ناظم الاطباء). دولت خدا و دولتی و دولت اندیش . (آنندراج ). بختور. بختیار. سعید. سعادتمند. مقبل .خوشب
متمکن کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. دولتمند کردن، متمول کردن ۲. مستقر کردن، جا دادن ۳. توانا ساختن، مقتدر ساختن
روسفیدلغتنامه دهخداروسفید. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) روسپید. ممتاز و نامدار و باشرف و برگزیده . (ناظم الاطباء). معزز و ممتاز و دولتمند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || درست کار. (ن
نیرومندلغتنامه دهخدانیرومند. [ م َ ] (ص مرکب ) توانا. خداوند زور و قوت . (انجمن آرا) (برهان قاطع)(آنندراج ). خداوند قدرت . (ناظم الاطباء) : گور اگر چند بود نیرومندیا به دستش گرفت ی
اکابرلغتنامه دهخدااکابر. [ اَ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِاکبر. بزرگان . مقابل اصاغر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به اکبر شود. || مردمان دولتمند و توانا. || مردمان بزرگ و شریف و کبیر. (ناظم ا
چاقلغتنامه دهخداچاق . (ترکی ، ص ) سمین . درشت . فربی . بسیار گوشت . مقابل لاغر. سطبر. (غیاث ). فربه و کلفت از انسان و حیوان . (فرهنگ نظام ). فربه . (ناظم الاطباء). || بمعنی صحت