دوغیلغتنامه دهخدادوغی . [ ی ی / ی ] (اِخ ) احمدبن احمدبن یوسف دوغی ، مکنی به ابوصادق . راوی است و از ابوبکر اسماعیلی و دعلج بن احمد و جز آن دو روایت دارد و به سال 417 هَ . ق . د
دوغیلغتنامه دهخدادوغی . [ ی ی / ی ] (ص نسبی ) منسوب به دوغ که به معنی شیر چربی گرفته است . (از لباب الانساب ). || منسوب به دوغ که از ماست و کره جدا شده و به آب آمیخته است . || م
دوغی کلالغتنامه دهخدادوغی کلا. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش نور شهرستان بابل . واقع در 12/5 هزارگزی باختری بابل با 575 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کاری وراه آن ما
دوغینهلغتنامه دهخدادوغینه .[ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) دوغه . آلتی است که بدان ماست و روغن مصفی سازند. (آنندراج ). رجوع به دوغه شود.
آب دوغیلغتنامه دهخداآب دوغی . (ص نسبی ) منسوب به آب دوغ . چون آب دوغ . || در اصطلاح بنایان گچی یا آهکی با آب بسیار، تنک و رقیق کرده و آن را دوغاب هم گویند.
دوغی کلالغتنامه دهخدادوغی کلا. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش نور شهرستان بابل . واقع در 12/5 هزارگزی باختری بابل با 575 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کاری وراه آن ما
دوغینهلغتنامه دهخدادوغینه .[ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) دوغه . آلتی است که بدان ماست و روغن مصفی سازند. (آنندراج ). رجوع به دوغه شود.
آب دوغیلغتنامه دهخداآب دوغی . (ص نسبی ) منسوب به آب دوغ . چون آب دوغ . || در اصطلاح بنایان گچی یا آهکی با آب بسیار، تنک و رقیق کرده و آن را دوغاب هم گویند.
بینوکلغتنامه دهخدابینوک . (اِ) دوغی که در آفتاب خشک سازند.(آنندراج ). بینو. پینو. پینوک . رجوع به پینو شود.