دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دِ ] (اوستایی ، اِ) نمان . در گاثه های زرتشت به معنی خانه و یکی از چهار واحد جامعه ٔ دودمانی آمده است . (از ایران در زمان ساسانیان ص 29).
دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از دمیدن . دمنده . پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان . دم زنان . دم زننده . (یادداشت مؤلف ). بشدت نفس کشنده
دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دُ ] (ع اِ) خاکستر. || سرگین . || پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آفتی که خرمابن را رسد. ج ، دمن . (مهذب ال
دمانکلغتنامه دهخدادمانک . [ دَ ن َ ] (اِ) تفنگ بزرگ و شمخال . (ناظم الاطباء). غرابین . (آنندراج ). رجوع به تفنگ و شمخال شود.
دمانکشلغتنامه دهخدادمانکش . [ دَ ک َ] (اِ) وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه . (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه . (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). || فصل . (ناظم الاطباء)
دماندنلغتنامه دهخدادماندن . [ دَ دَ ] (مص ) مصدر متعدی از دمیدن . دمانیدن . || رویاندن . رویانیدن : فتح باب عنایتش به کرم بدمانده ز شوره مهرگیاه . ابوالفرج رونی .اکنون نشانش آنکه
دمانندهلغتنامه دهخدادماننده . [ دَ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمانیدن . که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دماندن و دمانیدن شود.
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دما
دمانکلغتنامه دهخدادمانک . [ دَ ن َ ] (اِ) تفنگ بزرگ و شمخال . (ناظم الاطباء). غرابین . (آنندراج ). رجوع به تفنگ و شمخال شود.
دمانکشلغتنامه دهخدادمانکش . [ دَ ک َ] (اِ) وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه . (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه . (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). || فصل . (ناظم الاطباء)