دل سرد کردنلغتنامه دهخدادل سرد کردن . [ دِ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلسرد ساختن . رجوع به دلسرد و دلسرد ساختن شود.
بر دل سرد کردنلغتنامه دهخدابر دل سرد کردن . [ ب َ دِ س َ ک َ دَ ](مص مرکب ) کنایه از ناخوش و بی مزه گردانیدن . (آنندراج ). بر طبع خوردن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : عاق است بمذهب مروت فرزند پ
جان در سر دل کردنلغتنامه دهخداجان در سر دل کردن . [ دَ س َ رِ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان را در پی دل بر باد دادن و ضایع ساختن . (از آنندراج ).- امثال :جان در سر دل کنی ؛ یعنی جان را در پی
بر دل سرد کردنلغتنامه دهخدابر دل سرد کردن . [ ب َ دِ س َ ک َ دَ ](مص مرکب ) کنایه از ناخوش و بی مزه گردانیدن . (آنندراج ). بر طبع خوردن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : عاق است بمذهب مروت فرزند پ
سرد کردنلغتنامه دهخداسرد کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مقابل گرم کردن : شراب ممزوج و مروق باد در شکم انگیزد و در بندها آرد و معده و جگر را سرد کند. (نوروزنامه ). || آزردن و برجای
خنکلغتنامه دهخداخنک . [ خ ُ ن ُ ] (صوت ) خوشا. خوشا بحال . طوبی . نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : خنک آن کسی را کز او رشک بردکسی کو به بخشایش اندربمرد. ابو
سردلغتنامه دهخداسرد. [ س َ ] (ص ) پهلوی «سرت » ، اوستا «سرته » ، قیاس کنید با سانسکریت «سیسیره » (سرما)، ارمنی «سرن » (یخ )، «سرنوم » ، «سرچیم » (یخ بسته و منجمد، از سرما تلف ش
افسردنلغتنامه دهخداافسردن . [ اَ س ُ دَ ] (مص ) سرد شدن . یخ بستن . منجمد گردیدن . (برهان ) (مؤید)(آنندراج ). بربسته شدن . منجمد شدن . (شرفنامه منیری ). سرد شدن هر چیزی . (میرزا