گدازلغتنامه دهخداگداز. [ گ ُ ] (اِمص ) عمل گداختن . گدازش . تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن . (لغت فرس اسدی ). گداختن : چو زهری که آرد به تن در، گدازخرد را بدانگونه
دشنهلغتنامه دهخدادشنه . [ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل . (از لغت فرس ). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان ). خنجر. (غیاث ) (بحر الجواهر) (از دهار)
دامگاهلغتنامه دهخدادامگاه . (اِ مرکب ) دامگه . جای دام . آنجاکه دام نهند یا نهاده بود. جای دام کشیدن . (آنندراج ). آنجا که تله گذارند یا گذارده بودند : اهل تمیز و عقل از این دامگا
فسونگرلغتنامه دهخدافسونگر. [ ف ُ گ َ ] (ص مرکب ) فسون خوان . فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند : فسونگر چو بر تیغ بالا رسیدز دیبا یکی پر بیرون کشید. فردوسی .فسونگر به گفتار نیکو همی
دلگیرلغتنامه دهخدادلگیر. [ دِ ] (نف مرکب ) دل گیرنده . تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده . تأثرآور. دلتنگ کننده . خفه . بی روح : چو این کار دلگیرت آمد به بن ز ش