خوش داشتنلغتنامه دهخداخوش داشتن . [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] (مص مرکب ) نکو داشتن . خوب داشتن : به لطف خویش خدایاروان او خوش داربدان حیات بکن زین حیات خرسندش . سعدی .پیام دادم و گفتم بیا
داشتنلغتنامه دهخداداشتن . [ ت َ ] (مص ) دارا بودن . مالک بودن . صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلان
تازه داشتنلغتنامه دهخداتازه داشتن . [ زَ / زِ ت َ ] (مص مرکب ) مجازاً، خوش داشتن : تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. || تجدید کردن .
رام داشتنلغتنامه دهخدارام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آرام کردن . ساکت کردن . رام کردن . || خوش داشتن . شاد داشتن : دل خویش باید که در جنگ سخت چنان رام دارد که با تاج و تخت .فردوسی .
دربایستنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. لازم بودن؛ ضرورت داشتن؛ طرف احتیاج بودن: ◻︎ چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون بهجز دل خوش هیچ درنمیباید (حافظ: ۴۶۸).۲. سزاوار بودن.