دلخوشلغتنامه دهخدادلخوش . [ دِخوَش / خُش ] (ص مرکب ) خوشدل . مسرور. شادمان . (آنندراج ). خرم . (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال : نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش .
دل خوشدونلغتنامه دهخدادل خوشدون . [ دِ خُش ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد، بخش ساردوئیه ، شهرستان جیرفت . ساکنان این ده از طایفه ٔ مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دل خوشدونلغتنامه دهخدادل خوشدون . [ دِ خُش ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد، بخش ساردوئیه ، شهرستان جیرفت . ساکنان این ده از طایفه ٔ مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
لَا تَرْکَنُواْفرهنگ واژگان قرآنحتی کمی متمايل نشويد -حتی به مقدار کم هم دل خوش نکنید(رکون اعتمادي است که توأم با ميل باشد ،به معناي ميل کردن به سوي چيزي و تسکين دادن خاطر به وسيله آن است ، و
دوشاب دللغتنامه دهخدادوشاب دل . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه هر لحظه چیزی خواهش کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : عیش خود را تلخ سازد عاشق دوشاب دل خوش نیاید این شکرشیرینی از خسرو مرا. خ
خوش داشتنلغتنامه دهخداخوش داشتن . [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] (مص مرکب ) نکو داشتن . خوب داشتن : به لطف خویش خدایاروان او خوش داربدان حیات بکن زین حیات خرسندش . سعدی .پیام دادم و گفتم بیا