عملگر دلdel operatorواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که به تابع f از سه متغیر و x و y و z تابعی بُرداریمقدار منسوب میکند که مؤلفههای آن در جهتهای x و y و z مشتقات جزئی متناظر f هستند متـ . نابلا nabla
خط اختصاصیdedicated access line, DAL, dedicated line, DLواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خط ارتباطی که بهطور اختصاصی میان مشترک و شبکۀ مخابراتی برای مبادلۀ انواع داده به کار میرود
جلای ماتdull lusterواژههای مصوب فرهنگستانجلای سطح کانی یا سنگ هنگامی که نور را به جای بازتاباندن بپاشاند
دل ریشفرهنگ فارسی عمیدکسی که از اندوه عشق یا ناکامی و حرمان افسرده و محزون باشد؛ دلافگار؛ دلخسته؛ دلآزرده.
نخودپزلغتنامه دهخدانخودپز. [ ن ُ خُدْ پ َ ] (نف مرکب ) نخودبریز. (آنندراج ) : نخودپز به آن روی همچون بهشت دل خسته ام را به آتش برشت .وحید (از آنندراج ).
ناخستهلغتنامه دهخداناخسته . [ خ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) ریسمان باریک . (ناظم الاطباء). نخ نازک . (فرهنگ شعوری ) : دو دستش بند با ناخسته کرده که با داغ جگر دل خسته کرده .میرنظمی (از شعوری ).
لشکر کردنلغتنامه دهخدالشکر کردن . [ ل َ ک َ ک َدَ ] (مص مرکب ) تجنید. سپاه گرد آوردن : دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کردبه تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.مجد همگر.
دللغتنامه دهخدادل . [ دَ ] (اِ) در همدان اِشَنَک را گویند، که نوعی صنوبر است . (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اشنک شود.
دللغتنامه دهخدادل . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 775 تن . راه آن مالرو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دللغتنامه دهخدادل . [ دَل ل ] (ص ، ق ) دل و دل . دلادل . پر چنانکه ظرفی ازمایع. پر، چنانکه از سر بخواهد شدن [ مایع ظرف ] . پر تا لبه . مالامال . و رجوع به دلادل و دل و دل شود.
دللغتنامه دهخدادل . [ دَل ل ] (ع اِ) ناز. (منتهی الارب ) (دهار). || روش نیکو و سیرت . (منتهی الارب ). حالتی که انسان دارد از سکون و وقار و حسن سیرت . (از اقرب الموارد). || (اِخ ) از اعلام است . (از منتهی الارب ).
دللغتنامه دهخدادل . [ دَل ل ] (ع مص ) ناز نمودن زن بر شوهر خود. (از منتهی الارب ). ناز کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). جرأت نشان دادن زن بر شوهر خویش با غنج و ناز، گویی که با او مخالفت می کند در حالی که قصد مخالفت ندارد. و اسم از آن دَلال است . (از اقرب الموارد). دَلل . دَلال . و رجوع
دانادللغتنامه دهخدادانادل . [ دِ ] (ص مرکب ) که دلی دانا دارد. داناضمیر. دانشمند و خردمند. (آنندراج ). هوشیار. خردمند. دل آگاه : بپاسخ چنین گفت ای پادشاکه دانادل و مردم پارسا... فردوسی .جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمای
داننده دللغتنامه دهخداداننده دل . [ ن َ دَ / دِ دِ ] (ص مرکب ) دانادل . داناضمیر. دل آگاه : چنین گفت داننده دل برهمن که مرگی جدایی است جان را زتن .اسدی .
درد دللغتنامه دهخدادرد دل . [ دَ دِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب . || در تداول عوام ، درد شکم . دل درد : یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد. سوزنی .- <span
دریادللغتنامه دهخدادریادل . [ دَرْ دِ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ دلی همانند دریا در بخشندگی . سخت سخی . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از سخی و کریم . (آنندراج ). جوانمرد. (شرفنامه ). صاحب جود و کرم و بخشش . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). باسخاوت . صاحب کرم : ردی دانش آرای یز
دللغتنامه دهخدادل . [ دَ ] (اِ) در همدان اِشَنَک را گویند، که نوعی صنوبر است . (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اشنک شود.