دلدللغتنامه دهخدادلدل . [ دُ دُ ] (ع ص ) قوم دلدل ؛ قومی که میان دو کار مضطرب و پریشان باشند و استقامت نورزند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جاءالقوم دلدلا؛ در حالی آمدند
دلدللغتنامه دهخدادلدل . [ دُ دُ ] (اِخ ) ماده استری شهباء که از آن پیامبر اسلام بوده است . (از اقرب الموارد). نام ماده استر سپید به سیاهی مایل که حاکم اسکندریه به حضرت رسول صلی
دلدلفرهنگ انتشارات معین(دُ دُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - خارپشت بزرگ تیرانداز. 2 - نام اسبی که امیر مصر به پیغمبر (ص ) هدیه داده بود.
دل دللغتنامه دهخدادل دل . [ دِ دِ ] (اِ مرکب ) ناله ٔ دردناکی که به منزله ٔ آه کشند. (برهان ). ناله ٔ دردناک و آه . (ناظم الاطباء). || هسته ٔ میوجات مانند هلو و زردآلو. (ناظم الا
دل دلواژهنامه آزاددِلْ دِلْ:(deldel) در گویش گنابادی یعنی تعلل کردن ، درنگ کردن ، سستی ، تاخیر ، عذر آوردن ، بهانه تراشی برای انجام ندادن
دل دلفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهتردید؛ دودلی. دلدل کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] شک و تردید داشتن؛ تشویش و تردید در کاری؛ دودلی.
دلدل بلاغلغتنامه دهخدادلدل بلاغ . [ دُ دُ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلدلةلغتنامه دهخدادلدلة. [ دَ دَ ل َ ] (ع مص ) رفتن . (از منتهی الارب ). ذهاب . (از اقرب الموارد). || اضطراب کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جنبانیدن سر و اعضا را
دِلْ دِلْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی تعلل کردن ، درنگ کردن ، سستی ، تاخیر ، عذر آوردن ، بهانه تراشی برای انجام ندادن
دلدل بلاغلغتنامه دهخدادلدل بلاغ . [ دُ دُ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلدلةلغتنامه دهخدادلدلة. [ دَ دَ ل َ ] (ع مص ) رفتن . (از منتهی الارب ). ذهاب . (از اقرب الموارد). || اضطراب کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جنبانیدن سر و اعضا را
دلادیللغتنامه دهخدادلادیل . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دلدل . (ناظم الاطباء). دلادل . رجوع به دلدل و دلادل شود.
دلادللغتنامه دهخدادلادل . [ دَ دِ ] (ع اِ) ج ِ دلدل .(ناظم الاطباء). دلادیل . رجوع به دلدل و دلادیل شود.
شال کرهلغتنامه دهخداشال کره . [ ] (اِ مرکب ) به لغت دیلمی دلدل است . (فهرست مخزن الادویه ). شال کشی .