دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دِل ْ لا ] (اِخ ) از نامهای اجدادی است و منسوب به آن دلانی شود. (از الانساب سمعانی ).
دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دُ] (اِخ ) قریه ای است در نزدیکی دینار از سرزمین یمن .گویند زنان این ده زیباترین زنان یمن می باشند و اهل فسق و فجورند و همه جا میروند. (از معجم البلدان
دلانعلغتنامه دهخدادلانع. [ دَ ن ِ ] (ع ص ) ج ِ دَلَنَّع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دلنع شود.
دلانیلغتنامه دهخدادلانی . [ دِل ْ لا ] (ص نسبی ) منسوب به دلان که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ).
خاک دلانلغتنامه دهخداخاک دلان . [ دِ ] (اِ مرکب ) ج ِ خاک دل . تیره دلان . کنایه ازکافران و جاهلان و فاسقان و فاجران و مفسدان باشد.
قوی دلانلغتنامه دهخداقوی دلان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 151 تن . آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنا
دلانیلغتنامه دهخدادلانی . [ دِل ْ لا ] (ص نسبی ) منسوب به دلان که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ).
دلانعلغتنامه دهخدادلانع. [ دَ ن ِ ] (ع ص ) ج ِ دَلَنَّع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دلنع شود.
خاک دلانلغتنامه دهخداخاک دلان . [ دِ ] (اِ مرکب ) ج ِ خاک دل . تیره دلان . کنایه ازکافران و جاهلان و فاسقان و فاجران و مفسدان باشد.
قوی دلانلغتنامه دهخداقوی دلان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 151 تن . آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنا