دلالیلغتنامه دهخدادلالی . [ دَل ْ لا ] (حامص ) شغل دلال . عمل دلال . کار دلال . دلال . (از منتهی الارب ). میانجیگری میان خرنده و فروشنده و راهنمایی در دادوستد و معامله . (ناظم ال
شادملکلغتنامه دهخداشادملک . [ م َ ل ِ ] (اِخ ) نام مطربه ٔ جمیله ای که میرزاخلیل سلطان از شاهزادگان تیموری در زمان حیات امیرتیمور گورکان نسبت به وی تعلق خاطر پیدا کرد و پنهان از ح
شخصیلغتنامه دهخداشخصی . [ ش َ ] (ص نسبی ) مخصوص کسی . (یادداشت مؤلف ). منسوب به شخص . (از اقرب الموارد).- احوال شخصی ؛ در اصطلاح حقوقی اموری است که وضع شخص را در خانواده و کشو
رساندنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند.۲. [عامیانه] آگاهی دادن؛ گفتن مطلبی به کسی.۳. چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن؛ متصل کردن دو چیز به یکدیگر: