دلالهلغتنامه دهخدادلاله . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (از ع ، ص ، اِ) دلالة. دلال . زن واسطه . واسطه میان دو طرف معامله : از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه . نظامی .در بازار آن
دلالهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. زنی که برای مردان زن پیدا کند.۲. زنی که زنان را به راه بد دلالت کند.
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دِ ل َ ] (ع اِ) دلالی . (منتهی الارب ). حرفه ٔ دلال . (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود. || اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب ). آنچه از اجر
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دَ ل َ ] (ع اِ) راهبری وراه نمودگی . (دهار). راه نمایی . (ناظم الاطباء). ج ، دلائل . دلالات . (ناظم الاطباء). دلالت . رجوع به دلالت شود. || دلالت (اصطل
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دَ ل َ ] (ع مص ) رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداری دادن به وی . (از منتهی الارب ). راه نمودن . (المصادر زوزنی ) (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دِ ل َ ] (ع اِ) دلالی . (منتهی الارب ). حرفه ٔ دلال . (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود. || اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب ). آنچه از اجر
دلاله خانهلغتنامه دهخدادلاله خانه . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ / ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) دلال خانه . خانه ٔ بد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن ریش نیست جغبت دلاله خانه هاست وقت جماع زیر حریفان ف
دلاله قزیلغتنامه دهخدادلاله قزی . [ دَل ْ لا ل َ ق ِ ] (اِخ ) زنی شوخ و دلقک در دستگاه شاه عباس اول صفوی . وی غالباً در سفر و حضربا شاه همراه بود و با او با گشادگی و گستاخی و شوخی و
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دَ ل َ ] (ع اِ) راهبری وراه نمودگی . (دهار). راه نمایی . (ناظم الاطباء). ج ، دلائل . دلالات . (ناظم الاطباء). دلالت . رجوع به دلالت شود. || دلالت (اصطل
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دَ ل َ ] (ع مص ) رهنمونی کردن کسی را و توفیق راست کرداری دادن به وی . (از منتهی الارب ). راه نمودن . (المصادر زوزنی ) (دهار). راهنمایی کردن به راه صواب