دف زدنلغتنامه دهخدادف زدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کوفتن بر دف . زدن بر دف تا آواز برآرد. نواختن دف : مطربانْشان از درون دف می زنندبحرها در شورشان کف می زنند. مولوی .دوام عیش تو
درزدنلغتنامه دهخدادرزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب : ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس . ناصرخسرو.به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ .
دزدناکلغتنامه دهخدادزدناک . [ دُ ] (ص مرکب ) جایی که درآن مردمان راهزن و قطاع الطریق باشند. (ناظم الاطباء). ارض مَلَصَّة؛ زمین دزدناک . (منتهی الارب ). دزدگاه . دزدگه .
خمبک زدنلغتنامه دهخداخمبک زدن . [ خ ُ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کف بر کف زدن مطابق اصول و دایره و دف زدن را نیز گویند. (از شرفنامه ٔ نظامی چ وحید) : درآمد بشورش دم گاودم بخمبک زدن خام
تقلیسلغتنامه دهخداتقلیس . [ ت َ ] (ع مص ) دف زدن و سرود کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دف زدن و خوشخوانی کردن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || استقبال کردن ملوک و ولاة ر
تدفیفلغتنامه دهخداتدفیف . [ ت َ ] (ع مص ) زود بکشتن خسته . (زوزنی ). شتاب کردن در کشتن خسته . || شتاب نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموار
حرارهلغتنامه دهخداحراره . [ ح َ رَ ] (ع اِ) حرارت . قول . تصنیف . ترانه : کخ کخ ؛ حرارة و وجد و حال صوفیان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). حال . ملمع. شرقی . عروض الب
تخییللغتنامه دهخداتخییل . [ ت َخ ْ ] (ع مص ) کسی را به خیالی و ظنی افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). کسی را در خیال انداختن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : عین آن تخییل را