دفزکلغتنامه دهخدادفزک . [ دَ زَ ] (ص ) گنده و سطبر. (برهان ). ضخیم . (فرهنگ فارسی معین ). درافص . (منتهی الارب ). زفت . سفت . (یادداشت مرحوم دهخدا). عرطل . عرطلیل . عفاهیة. غلیظ
دفزک شدنلغتنامه دهخدادفزک شدن . [ دَزَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معقد و زفت و سفت و سطبر شدن و بستن مایعی : دفزک شدن شیر؛ کلچیدن آن . بستن آن . ستبر شدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تکبد؛
دفزک شدنلغتنامه دهخدادفزک شدن . [ دَزَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معقد و زفت و سفت و سطبر شدن و بستن مایعی : دفزک شدن شیر؛ کلچیدن آن . بستن آن . ستبر شدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تکبد؛
افکاهلغتنامه دهخداافکاه . [ اِ ] (ع مص ) دفزک و سطبر گردیدن شیر ناقه از خوردن گیاه بهاری قبل از زائیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
جعاظلغتنامه دهخداجعاظ. [ ج َ ] (ع ص ) مرد دفزک متکبر و بدخوی که وقت طعام خشم گیرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جعظلغتنامه دهخداجعظ. [ ج َ ] (ع ص ) مرد دفزک متکبر بدخوی که وقت طعام خشم گیرد. (منتهی الارب ). مردم بدخوی . (مهذب الاسماء).
جعثللغتنامه دهخداجعثل . [ ج َ ث َ ] (ع ص ) دفزک درشت خو و کلان شکم . (منتهی الارب ). حدیثی از ابن عباس نقل کرده اند که : شش گروه به بهشت درنیایند، از آن جمله است جعثل . (منتهی ا