دشوارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بغرنج، دشخوار، سخت، شاق، صعب، غامض، متعسر، مشکل، معضل، مغلق ۲. ثقیل، دشوار، ناگوار ۳. حاد، شدید، وخیم ≠ آسان، سهل
دشواردیکشنری فارسی به انگلیسیarduous, convoluted, crucial, demanding, difficult, formidable, hard, heavy, Herculean, hieroglyphic, impalpable, intangible, knotty, labored, laborious, tight,
دشوارلغتنامه دهخدادشوار. [ دُش ْ ] (ص مرکب ) (از: دش ، زشت + وار، کلمه ٔ نسبت ) در پهلوی دوش وار، نزدیک به دشخوار ایرانی باستان . (حاشیه ٔ معین بر برهان ). دشخوار. مقابل آسان . (
سهلفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [مقابلِ صعب] آسان.۲. [عامیانه، مجاز] کماهمیت؛ غیرقابل توجه.۳. (اسم) [مقابلِ حزن] [قدیمی] زمین نرم و هموار. سهل ممتنع: (ادبی)۱. نثر خوب که شنیدنش آسان و گفت
لکنتstuttering, stammeringواژههای مصوب فرهنگستاناختلال در روانی گفتار و الگوی زمانی طبیعی آن که سخن گفتن را دشوار میسازد
زبانپریشی بروکاBroca’s aphasiaواژههای مصوب فرهنگستاننوعی زبانپریشی بیانی که در آن گفتن و نوشتن کلمات برای فرد دشوار میشود