دست فرمانلغتنامه دهخدادست فرمان . [ دَ ف َ ] (اِ مرکب ) فرمان دست . فرمان که به اشاره ٔ دست دهند. || زیردست . فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند : دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
دستفیمانلغتنامه دهخدادستفیمان . [ دَ ف َ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب دست پیمان فارسی . (ناظم الاطباء). رجوع به دست پیمان شود.
دستگویش اصفهانی تکیه ای: das(s) طاری: das(s) طامه ای: das(s) طرقی: das(s) کشه ای: das(s) نطنزی: das(s)
خیرهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فر
چهل ستون قزوینلغتنامه دهخداچهل ستون قزوین . [ چ ِ هَِ س ُ ن ِ ق َ ] (اِخ ) نام بنایی به قزوین که در اطراف آن باغ بسیار بزرگی بود. طول آن از خیابان واقع در شمال سبزه میدان کنونی تا حیات نا
طبقات اجتماعلغتنامه دهخداطبقات اجتماع . [ طَ ب َ ت ِ اِ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم متفاوتند. مقریزی در رساله ٔ اغاثةالامة بکشف الغمة طبقا
فشاندنلغتنامه دهخدافشاندن . [ ف َ / ف ِ دَ ] (مص ) در زبان پهلوی افشانتن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). افشاندن . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). ریختن : فرامرز گویا که زنده نماند
باروتلغتنامه دهخداباروت . (اِ)بارود. یَمسو. (برهان ). بارو. (در کلام قدما و اکابردیده نشده و مستحدث است ). (رشیدی ). شوره . دارو. (اسدی ). اَشوش . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). مل