دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل
دستوردیکشنری عربی به فارسیفرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه
دستورفرهنگ فارسی عمید۱. فرمان.۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.۵. [قدیمی] صاحب مسند.۶. [قدیمی] وزیر: ◻︎ این که دستور
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث ). صاحب دست و م
دستور تغییرchange order, variation orderواژههای مصوب فرهنگستاندستور کتبی تغییر کار به پیمانکار مطابق با مفاد پیشبینیشده در پیمان
برگ ترخیصdelivery order, DO 2, landing orderواژههای مصوب فرهنگستاندستور کتبی صاحب کشتی یا نمایندۀ او به انباردار یا متصدیان گمرک برای تحویل کالا
امریهلغتنامه دهخداامریه . [ اَ ری ی َ ] (اِ) مأخوذاز تازی ، دستور کتبی ، گویند: امریه ای صادر کردند.
بالمشافهةلغتنامه دهخدابالمشافهة. [ بِل ْ م ُ ف َ هََ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + مشافهة) مشافهة. با روبرو سخن گفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). روباروی گفتن . روبرو گفتن . (ناظم الاطباء).- رقم بالمشافهة ؛دستور زبانی . مقابل دستور کتبی : جمعی که م
حسبلغتنامه دهخداحسب . [ ح َ ] (حرف اضافه ) از عربی است و در فارسی غالباً به صورت «برحسب » بجای حرف اضافه بکار رود، برابر. بروفق . برطبق . موافق : نامه نبشته دار تا جوابها برسد که برحسب آن کار کنی . (تاریخ بیهقی ص 283). نامه ٔ صاحب بری
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل
دستوردیکشنری عربی به فارسیفرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه
دستورفرهنگ فارسی عمید۱. فرمان.۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.۵. [قدیمی] صاحب مسند.۶. [قدیمی] وزیر: ◻︎ این که دستور
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث ). صاحب دست و م
چاردستورلغتنامه دهخداچاردستور. [ دَ ] (اِخ ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی ، حنفی ، حنبلی ، مالکی ) چارامام . چارخلیفه . چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت : همه کاری از داوری دور کن بدستوری چاردستور کن . نظامی .|| (اِ مرکب ) چارطبع.<br
نادستورلغتنامه دهخدانادستور. [ دَ ] (ق مرکب ) بی اذن . بی اجازه . بی دستور: وغل علی الشراب ؛ نادستور درآمد بر شرابخواران . (زمخشری ).
بیدستورلغتنامه دهخدابیدستور. [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دستور) بیرخصت و بی اجازه . (ناظم الاطباء). مقابل بدستوری . || بدخلق و گستاخ . || بیقاعده وبدون پیشرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به دستور شود.
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل