دستانگرلغتنامه دهخدادستانگر. [ دَ گ َ ] (ص مرکب ) حیله گر. مکار. فریبکار : به دستانگری ماند این چرخ پیرگهی چون پلاس است و گه چون حریر.فردوسی .
دستانگریلغتنامه دهخدادستانگری . [ دَ گ َ ](حامص مرکب ) حیله گری . مکاری . فریبکاری : همه دستانگری بود آن چو پیدا گشت راز اوخرد هم داستان نبود که باشد شاه دستانگر.معزی (از آنندراج ).
دستانگریلغتنامه دهخدادستانگری . [ دَ گ َ ](حامص مرکب ) حیله گری . مکاری . فریبکاری : همه دستانگری بود آن چو پیدا گشت راز اوخرد هم داستان نبود که باشد شاه دستانگر.معزی (از آنندراج ).
دستانگریلغتنامه دهخدادستانگری . [ دَ گ َ ](حامص مرکب ) حیله گری . مکاری . فریبکاری : همه دستانگری بود آن چو پیدا گشت راز اوخرد هم داستان نبود که باشد شاه دستانگر.معزی (از آنندراج ).