دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دُ / دَ ] (اِ) (با واو مجهول ) نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. (برهان ). نیشتر حجام . (آنندراج ) (انجمن آرا). نیشتر باشد
دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دِ رَوْ / رو ] (اِ) درفش . (جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استف
دروشةلغتنامه دهخدادروشة. [ دَرْ وَ ش َ ](ع مص ) کار درویشان را کردن . (از اقرب الموارد). درویشی . تَدَروُش . (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخةو الدروشة فطاف البل
دروشیدنواژهنامه آزادلرزیدن (پهلوی) دِروشیدَن، دِرَفشیدَن؛ لرزیدن از ترس یا سرما. (دروشیدن ویژه جاندار است، مثلاً برای زمین لرزه به کار نمی رود.)
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استف
دروشةلغتنامه دهخدادروشة. [ دَرْ وَ ش َ ](ع مص ) کار درویشان را کردن . (از اقرب الموارد). درویشی . تَدَروُش . (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخةو الدروشة فطاف البل
دروشیدنواژهنامه آزادلرزیدن (پهلوی) دِروشیدَن، دِرَفشیدَن؛ لرزیدن از ترس یا سرما. (دروشیدن ویژه جاندار است، مثلاً برای زمین لرزه به کار نمی رود.)