درهم افکندنلغتنامه دهخدادرهم افکندن . [ دَ هََ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آمیختن . مخلوط کردن . ادغام . داخل یکدیگر کردن : صد هزار سلسله ٔ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجه ٔ
درهمفرهنگ انتشارات معین(دِ هَ) [ معر - یو. ] (اِ.) 1 - مسکوک نقره . ج . دراهم . 2 - واحد وزن ، برابر با 48 جو.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) ابن زید اوسی ، و نام او را درهم بن یزیدبن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود.
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ ) خلیفه ٔ صالح مطوعی ، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است . رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اق
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دِ هََ ] (اِخ )ابن نصربن رافعبن لیث بن نصر سیار. از مطوعه ٔ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خو
اخراطلغتنامه دهخدااخراط. [ اِ ] (ع مص ) اخراط خریطه ؛ خریطه را بدوال بستن . خریطه دوختن . دوال خریطه درهم افکندن . (تاج المصادر). || اِخراطِ شاة؛ خَرط گوسفند. چشم زخم رسیدن به پس
زردلغتنامه دهخدازرد. [ زَ ] (ع مص ) زرده ُ زرداً؛ خبه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). خفه کردن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بافتن زره را و درهم
چهره درهم کشیدنلغتنامه دهخداچهره درهم کشیدن . [ چ ِ رَ / رِ دَ هََ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) چین و شکن بر چهره آوردن .روی درهم کشیدن . گره بر جبین افکندن بسبب ناملایمی وادراک رنجی یا کردار
درهمفرهنگ فارسی عمید / قربان‌زاده۱. مخلوط؛ آمیخته.۲. آشفته؛ شوریده درهم‌برهم: [عامیانه] درهم‌وبرهم؛ درهم‌ریخته؛ آشفته؛ شوریده؛ مشوش؛ نامنظم. درهم شدن: (مصدر لازم)۱. مخلوط شدن؛ آمیخته شدن.۲. آش
