درنده خوئیلغتنامه دهخدادرنده خوئی . [ دَ رَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت درنده خو. دارای خویی چون درندگان بودن : اگر این درنده خوئی ز طبیعتت بمیردهمه عمر زنده باشی به روان آدمیت .سعدی .
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند.
دیرندهلغتنامه دهخدادیرنده . [ رَ دَ / دِ] (نف ) دیرکننده . دوام کننده . مدت گیرنده . بمعنی دیرند است که مدت دراز و زمان عالم باشد. (برهان ). || بدرازا کشیده . (یادداشت مؤلف ) : چو پاسی از شب دیرنده بگذشت بر آمد شعریان از کوه موص
پذیرندهلغتنامه دهخداپذیرنده . [ پ َ رَ دَ / دِ ] (نف ) قابل . قبول کننده : پذیرنده ٔ هوش و رای و خردمر او را دد و دام فرمان برد. فردوسی .ای عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس رای تو خوبی وآئین تو فضل و
درندهفرهنگ فارسی عمید۱. پارهکننده.۲. ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند.
حمزةلغتنامه دهخداحمزة. [ ح َ زَ ] (اِخ ) ابن عبدالمطلب بن هاشم . عم النبی (ص ). قال ابوعبید: و له عقب .(صبح الاعشی ج 1 ص 359). حمزه یکی از صحابه ٔ کرام و عموی بزرگوار حضرت رسول خدا میباشد. کنیه اش ابوعماره وابویعلی و نام مادر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند.
درندهفرهنگ فارسی عمید۱. پارهکننده.۲. ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند.
درندهدیکشنری فارسی به انگلیسیferocious, fierce, savage, mauler, predator, predatory, rapacious, truculent, wild
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند.
چشم درندهلغتنامه دهخداچشم درنده . [ چ َ / چ ِ دَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) چشم دریده . (ناظم الاطباء). آنکه چشم را بدراند. رجوع به چشم دریده شود.
درندهفرهنگ فارسی عمید۱. پارهکننده.۲. ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند.
برادرندهلغتنامه دهخدابرادرنده . [ ب َ دَ رَ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بَرادَرَنْگَر. برادراندر. (ناظم الاطباء). و رجوع به برادراندر شود.