درندلغتنامه دهخدادرند. [ دُ رُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان . آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی
درندلغتنامه دهخدادرند. [دَ رَ ] (اِ) شکل و صورت و شمایل . (جهانگیری ). شکل و شمایل و صورت . (برهان ) (آنندراج ). || مانند و سان ، چنانکه گویند: فلک درند؛ یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان ) (آنندراج ). مثل و مانند و سان و مشابهت . || رسم و طرز و روش . (ناظم الاطباء).
دیرندلغتنامه دهخدادیرند. [ رَ ] (ص ) دیرپای . (یادداشت مؤلف ). بمعنی دیریاز است که دراز است . (برهان ). دیرنده . به معنی دیریاز و دراز. (انجمن آرا) (از آنندراج ). طویل . (یادداشت مؤلف ) : شبی دیرند و ظلمت را مهیاچو نابینا در او دو چشم بینا. <p class="autho
دیرندفرهنگ فارسی عمید۱. دهر؛ روزگار.۲. (صفت) دراز و دیرباز؛ مدت دراز؛ روزگار دراز.۳. (صفت) دیرکننده و دیرپای؛ بادوام؛ دیرنده: ◻︎ شبی دیرند و ظلمت را مهیا / چو نابینا در او دو چشم بینا (رودکی: ۵۴۷).
درندگانلغتنامه دهخدادرندگان . [ دَ رَ / دَ رْ رَ دَ / دِ ] (اِ) ج ِ درنده . سباع . (یادداشت مرحوم دهخدا). ددان . ددگان : پری و پلنگ انجمن کرد و شیرز درّندگان گرگ و ببر دلیر...ز هرّای درّندگان
درندگیلغتنامه دهخدادرندگی . [ دَ رَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل درنده . حالت و صفت درنده . سبعیت . فروست . فروسیت . و رجوع به درنده و دریدن شود.
درندولغتنامه دهخدادرندو. [ دَ ن ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری زرند و دو هزارگزی باختر راه مالرو چترود به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند.
پوستین دریدنلغتنامه دهخداپوستین دریدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دریدن پوست بر کسی . || پرده از راز نهانی برداشتن . افشای راز کردن : بدشنام مر پاک فرزند او رابدری همی پوستین محمد. ناصرخسرو.عشق توام پوستین گر بدرد گو بدرسوخته ٔ گرم روتا چه
گرگیلی دزلغتنامه دهخداگرگیلی دز. [ گ ِ دِ ] (اِخ ) در آنندراج آمده :ببالای درند کولا براه آرم نام دژی است محکم در مازندران از ابنیه ٔ منوچهرشاه که طاقی بزرگ در کوه داشته و دری از یکپاره سنگ بر آن بوده که پانصد کس برگرفتندی و پانصد برنهادندی و چون آن در زیر آن طاق برنهادند معلوم نگردید که در آنجا م
گنبد پیروزهلغتنامه دهخداگنبد پیروزه . [ گُم ْ ب َ دِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است : الاّ که بکام دل او کرد همه کاراین گنبد پیروزه و گردون رحایی . منوچهری .این گنبد پیروزه ٔ بی روز
گرمکلغتنامه دهخداگرمک . [ گ َ م َ ] (اِ) باقلای در آب جوشانیده . (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ) : باقلی را بسنده کن در راه چند از این باقلی تو گرمک خواه . سنایی (از جهانگیری ). || نوعی از خربزه ٔ پیش رس و آن سفیدرنگ و شیرین و معطر باش
سروقتلغتنامه دهخداسروقت . [ س َ رِ / س َرْ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سراغ . جستجو. پرسش . دیدار. ملاقات : دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودندکه آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت . سعدی .بسی نیز بودی
درندگانلغتنامه دهخدادرندگان . [ دَ رَ / دَ رْ رَ دَ / دِ ] (اِ) ج ِ درنده . سباع . (یادداشت مرحوم دهخدا). ددان . ددگان : پری و پلنگ انجمن کرد و شیرز درّندگان گرگ و ببر دلیر...ز هرّای درّندگان
درندگیلغتنامه دهخدادرندگی . [ دَ رَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل درنده . حالت و صفت درنده . سبعیت . فروست . فروسیت . و رجوع به درنده و دریدن شود.
درندولغتنامه دهخدادرندو. [ دَ ن ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری زرند و دو هزارگزی باختر راه مالرو چترود به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کر
درندهلغتنامه دهخدادرنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند.
کهنه مردرندلغتنامه دهخداکهنه مردرند. [ ک ُ ن َ / ن ِ م َ دِ رِ ] (ص مرکب ) سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).