درفشان کردنلغتنامه دهخدادرفشان کردن . [ دِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درخشان کردن . تابان ساختن . روشن کردن : چو از تن ببرّم سر ارجاسب رادرفشان کنم جان لهراسب را. فردوسی .ستائیم زآن پس شهن
درفشان کردنلغتنامه دهخدادرفشان کردن . [ دُ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درافشان کردن . در پراکندن . درفشانی : کابر آزار و باد نوروزی درفشان می کنند و عنبربیز.سعدی .
درخشان کردنلغتنامه دهخدادرخشان کردن . [ دُ / دَ / دِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نورانی کردن . تاباندن .روشن کردن . زدودن تیرگی و تابناک کردن : کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گو
درخشان کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ن کردن، براق کردن، جلادادن، صیقلی کردن، واکس زدن، روشن کردن، تشعشع کردن، چرب کردن، لیز کردن، روان کردن
درفشانیلغتنامه دهخدادرفشانی . [ دُ ف َ / ف ِ ] (حامص مرکب ) عمل درفشان . پراکندن در. درافشانی . افشاندن دُر. (یادداشت مرحوم دهخدا).- درفشانی کردن ؛ در پراکندن . || سخنان سخت نیکو
درافشانلغتنامه دهخدادرافشان . [ دُ اَ ] (نف مرکب ) درفشان . درافشاننده . درفشاننده . آنکه در می پاشد. آنکه در می پراکند : شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمعابر درافشان و خورشید ز
پوشیدنلغتنامه دهخداپوشیدن . [ دَ ] (مص ) در بر کردن . بتن کردن . در تن کردن . پوشیدن جامه ای را. ملبس شدن . در پوشیدن . بر تن کردن . بر تن راست کردن . لبس . تلبس . مکتسی شدن . اکت
درود رساندنلغتنامه دهخدادرود رساندن . [ دُ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) ادای احترام کردن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). || درود فرستادن . درود گفتن . آفرین گفتن . سلام رساندن : درودی رسانم
عنبربیزلغتنامه دهخداعنبربیز. [ عَم ْ ب َ] (نف مرکب ) مخفف عنبربیزنده . آنچه عنبر بیفشاند.- عنبربیز کردن ؛ عنبر بیختن . عنبر افشاندن : کابر آزار و باد نوروزی درفشان می کنند و عنبرب