درخشانیلغتنامه دهخدادرخشانی . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (حامص ) حالت و چگونگی درخشان . تابش . تلألؤ : هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهاروز درخشانی چون ماه به هنگام سحر. فرخی .مواهة، م
درخشانیدنلغتنامه دهخدادرخشانیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ](مص ) درخشاندن . به درخشیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن . پرتو انداختن . (ناظم الاطباء): ابراق ، الاحة؛ درخ
درخشانیدنلغتنامه دهخدادرخشانیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ](مص ) درخشاندن . به درخشیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن . پرتو انداختن . (ناظم الاطباء): ابراق ، الاحة؛ درخ
جرقۀ سربهسرflashoverواژههای مصوب فرهنگستانتخلیۀ الکتریکی ناخواسته و غالباً درخشانی که در طول سطح مَقَره (insulator) یا هر مادۀ دیالکتریک روی میدهد
تابانیلغتنامه دهخداتابانی . (حامص ) (از: تابان ) درخشانی . (آنندراج ). ملاسة. خلوقه . خلاقه . خلقه . دفص . (منتهی الارب ). تلألؤ : لعل را زآن هست گنج مقتبس سنگ را گرمی و تابانی
فروغمندیلغتنامه دهخدافروغمندی . [ ف ُ م َ ] (حامص مرکب ) درخشانی . نورانی بودن : پیشانیش از فروغمندی صبح دو جهان بسربلندی .شیخ ابوالفیض فیضی (از آنندراج ).