دربهلغتنامه دهخدادربه . [ دَ ب ِ ](اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ای
دربهلغتنامه دهخدادربه . [ دَب َ / ب ِ ] (اِ) پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (برهان ). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه جز آن دوزند.(ناظم الاطباء). درپه . درپی . وصله . رقعه : زب
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دَ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث دَرِب ، حریص . گویند: عقاب دربة علی الصید؛ عقاب حریص و دلیر بر شکار.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زن عاقل و خردمند. |
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دُ ب َ ] (ع اِ) عادت و خوی و دلیری بر حرب و هر کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوهان گاو بداصل . (منتهی الارب ).
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دُ ب َ ] (ع مص ) خوی کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). خوگر شدی به چیزی . (از منتهی الارب ). معتاد شدن . (از اقرب الموارد). || حریص گشتن . (
دربدرلغتنامه دهخدادربدر. [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل . پیوسته . مجاور. (ناظم الاطباء). || از درهای مختلف . از ه
درپهلغتنامه دهخدادرپه . [ دَ پ َ / پ ِ ] (اِ) درپی . درپین . وصله . دربه . پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (از برهان ). پیوند و پینه که وصله ٔ جامه را گویند و چون آنرا در پس درید
همانلغتنامه دهخداهمان . [ هََ ] (ضمیر مرکب ، ص مرکب ) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است . (آنندراج ). مرکب است از هم + آن . در جمله بدین معنی است : این آن چیزی است که بوده
دریوزلغتنامه دهخدادریوز. [ دَرْ ] (اِ) به معنی دریوزه است که کدیه و گدائی باشد. (برهان ). به معنی رفتن به درها، و در اصل جستجوی در بوده زیرا که یوز به معنی جوینده وجستجو کننده و
دریلغتنامه دهخدادری .[ دَ ] (اِخ ) (زبان ...) زبان فارسی رسمی معمول امروزه . (یادداشت مرحوم دهخدا). زبان فارسی که نوشتن و سرودن بدان پس از اسلام در ایران رواج و رسمیت یافت .در