درازگوشلغتنامه دهخدادرازگوش . [ دِ ] (ص مرکب ) آن که گوش دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). طویل الاذن . طویل الاَّذان . أخطل . خَطلاء. || (اِ مرکب ) خر. حمار. خراولاغ . الاغ . چاروا. چارپا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسر بزرگی جَدّان من که بودیشان درازگوش ندیم و درا
درازپوزلغتنامه دهخدادرازپوز. [ دِ ] (ص مرکب ) که پوزه ٔ طویل دارد. درازپوزه . درازپتفوز. || (اِ مرکب ) نوعی ماهی با پتفوزی بلند و ترکان آن را اوزون برون نامند . نوعی ماهی که گوشت لذیذ دارد و خاویار اشبل آنست . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اوزون برون شود.
دیرجوشلغتنامه دهخدادیرجوش . (نف مرکب ) دیگ یا سماورو مانند آن که به جوش آمدن مایع مظروف آن دیری بکشد. آنکه دیر به جوش آید. که دیر حرارت در آن تأثیر کند. (یادداشت مؤلف ). || آنکه دیر به معاشرت و مصاحبت کسان میل کند. آنکه دیر الفت و دوستی گیرد با دیگران . آنکه دیر به دوستی کسان و گستاخی با کسان
کهدلغتنامه دهخداکهد. [ ک َ ] (ع مص ) شتافتن درازگوش . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): کهد الحمار کهداً و کهداناً؛ دوید و شتافت درازگوش . (از اقرب الموارد). کهد کهداً وکهداناً؛ شتافت . (از ناظم الاطباء). || شتابانیدن درازگوش را، لازم و متعدی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ): کهد السائق الحمار؛