درارهلغتنامه دهخدادراره . [ دَ رَ / رِ ] (ص ) دیوث و قلتبان . (برهان ). کشخان و غلتبان . (جهانگیری ) : به هیچ نامه و رقعه سلام ما ننوشت زهی دراره زن روسبی لوطی کار.کمال اسماعیل .
درارةلغتنامه دهخدادرارة. [ ] (اِخ ) ابن محمد العری . صاحب مجمل التواریخ و القصص وی را از دشمنان آل برمک و در عداد فضل ابن ربیع دانسته است ، اما مرحوم بهار در تحقیق صحت ضبط نام ای
درارةلغتنامه دهخدادرارة.[ دَرْ را رَ ] (ع اِ) دوک . (منتهی الارب ). دوک پشم .(مهذب الاسماء). دوکی که بدان پشم ریسند. (برهان ).
درارةلغتنامه دهخدادرارة. [ ] (اِخ ) ابن محمد العری . صاحب مجمل التواریخ و القصص وی را از دشمنان آل برمک و در عداد فضل ابن ربیع دانسته است ، اما مرحوم بهار در تحقیق صحت ضبط نام ای
درارةلغتنامه دهخدادرارة.[ دَرْ را رَ ] (ع اِ) دوک . (منتهی الارب ). دوک پشم .(مهذب الاسماء). دوکی که بدان پشم ریسند. (برهان ).
دوکلغتنامه دهخدادوک . (اِ) آهن دراز که در چرخه ٔ ریسمان باشد. (غیاث ). آلتی که بدان ریسمان ریسند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (برهان ). دراره . مِغزَل . مُغزَل . (
دیوثلغتنامه دهخدادیوث . [ دَی ْ یو ] (ع ص ) قواد. دیبوب . آنکه مردان را بر زن خود وارد کند. آنکه درباره ٔ زن خود حسادت و غیرت نداشته باشد. این واژه از زبان سریانی است و معرب شده